چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

معرفی انواع خدمات اینترنتی

در سایت زیر خدمات اینترنتی جمع آوری و لیست شده است که می تونید بهترین رو با مقایسه ی چندین مورد مشابه انتخاب کنید.


معرفی انواع خدمات اینترنتی

معرفی انواع پنل های ارسال پیامک (پیام کوتاه)

در این سایت که معرفی می کنم سعی شده پنل های اس ام اس در سامانه های پیامک مختلف با هم دیگه از نظر ساختار و امکانات مقایسه بشن و شما می تونید بهترین انتخاب رو به راحتی انجام بدید.


معرفی بهترین پنل ها و سامانه های ارسال پیامک

یه روزی بر می گردم:

سلام٬ دیگه نمی نوسم !!! 

نه اینکه دلم نخواد نه !!! 

اما دیگه وقت نمی کنم بنویسم می بینید که این مطالب آخر هم همه کپی و پیست بود همیشه به این وبلاگ سر می زنم و اگه خدا بخواد دوباره شروع می کنم اما نه حالا این سایتی که با دوستام زدیم (WebZist.Com) تمام وقت و فکرمون رو گرفته اما بر می گردم چون خشت به خشت این جا رو خودم ساختم از قالبش تا مطالبشو 

>>شاد شاد باشین<<

منم شعر می گم:

نمی کنم

من از کوچه ی خاطراتم گذر نمی کنم

برای دبدنت به رویا سفر نمی کنم

تو را می جویم و می یابمت به حتم

من از محبت و عشقت حذر نمی کنم

چه کسی گفته عاشق اهل خطر است

من به جز امید وصالت خطر نمی کنم

در جمع نا محرمان به دنبال توام

برای یافتنت محرم خبر نمی کنم

به گمانم امتحان است و آزمایش خدا

صبورم در این بزم و خاکی به سر نمی کنم

تازیانه ی زندگی زخمی زده است به تنم

از خلق پنهان نمودم و جامه به در نمی کنم

به روز وصل تو اشک ها خواهم ریخت

برای غم هجرت اشک هدر نمی کنم

من از شراب ساغر هجر تو مستم، بدان

همین بس است تمنای بیشتر نمی کنم

من روی تو را در ماه کاملی دیدم

که برای آن شب آرزوی سحر نمی کنم

از مهر تو شرابی ساخته ام روحانی

درون خم دل است و در ساقر نمی کنم

گویند یار خوب و زیبا فراوان است

همین بس است، هوس یار دگر نمی کنم

کوهنورد و خدا:

جوان از گروه جلو افتاده بود. خیلی کند حرکت می کردند. او قصد داشت هر چه سریع تر قله رو فتح کنه. تند حرکت می کرد و با امید. هوا کم کم تاریک می شد و او بر سرعت خود می افزود . تا اینکه هوا کاملا تاریک شد به طوری که تا یک متری خود را هم نمی دید تصمیم گرفت همان جا بماند. کمی جابه جا شد اما ناگهان پاش لیز خورد و افتاد هیچ جا رو نمی دید و همین طور پایین می رفت تا این که ناگهان طنابش به صخره ای گیر کرد و خودش رو معلق دید در بین زمین و هوا.... کاری از دستش بر نمی اومد.هیچ چیز نمی دید...دست به دعا بر داشت... :"ای پناه بی پناهان ، ای خدای من ....کمکم کن...من کوهنوردی رو دوست دارم به خاطر اینکه وقتی به قوله می رسم احساس می کنم به تو نزدیک می شم خدایا تو نباید نا امیدم کنی .... اصلا مگه می شه تویه بی پناهی بندت رو رها کنی ....خدایا کمکم کن.....لحظاتی دعا کرد و گریه که ناگهان ندایی از آسمان رسید .... :"آیا تو ایمان داری که من می توانم ترا نجات دهم..."کوهنورد بیچاره که هم شکه شده بود و هم خوشحال از اینکه خدا رهاش نکرده بود، با تته پته جواب داد :"خدایا تو به همه چیز قادری ...من شک ندارم که تو می تونی کمکم کنی..."منادی گفت:"اگر به من ایمان داری طنابت را پاره کن....  "شاخ درآورد کوهنورد....مات و مبهوت بود که چه باید بکنه ، من و من کنان گفت :"خدایا اگه من طناب رو پاره کنم می افتم و می میرم..."جوابی نشنید. هر چی فکر کرد نتونست خودش رو راضی کنه به پاره کردن طناب....ترس بر وجودش غلبه کرده بود و نمی تونست طناب رو پاره کنه صبح شده بود و گروه تقریبا به نزدیکی های قله رسیدند منظره ای وحشتناک ....کوهنورد جوان در فاصله یک متری از زمین یخ بسته و مرده بود......

نکته مهم این داستان یقین هستش که یکی از اصول عرفانه.یعنی وقتی دستوری بهت می دن چشم و گوش بسته بپذیری...البته مهمه که دستور دهنده کی باشه

چی بگم:

سلام دوستای گلم من چند وقتی مسافرت بودم الان هم که کامپیوترم خراب شده و کامپیوتر ندارم اگه صبر کنید بر می گردم

تکه گوشت پر از درد:

دفعه ی قبل که داستان دخترک میخوار رو از این نویستده (که خاطره نویسه) گذاشتم دوستان از داستان استقبال نکردند و خوششون نیومد٬ این داستان هم سوزناک تر و هم پر درد تره ولی گذاشتم دیگه اگه خوندید نظرتون رو اعلام کنید

تکه گوشت پر از درد
نویسنده: دکتر روبن سواگ

سرما! سرما!
سرمائی که تا مغز استخوانها فرو می رفت و آنها را یخ میزد. طوفانی مهیب از کوههای آلپ به پاخاست و آهنگ شهر کرد، به این سو و آن سو می دوید و در دره ها می چرخید و چون دیوانگان درختها را از ریشه بیرون می کشید و با خود می برد.
برفها گلوله میشدند و به هوا می پریدند و از برابر او می گریختند و در سوراخها و شکافهای درشکه پناه می جستند، یا در چشم اسب فرو می رفتند و حیوان را از دیدن و رفتن باز می داشتند.

بیچاره حیوان متحیر مانده بود. پهلویش را به باد داد و دم خود را به زیر شکم زد و کز کرد. برگشت و با نگاه ملتمسانه خود از من خواست که بازگردم. بعد ناامید سر در پیش انداخته درشکه را بحرکت درآورد. ته دره در برابر یک کلبه دور افتاده ایستادیم. می بایست خانه بیمار همین جا باشد. از لای در ناگهان چهار سر هراسناک، دو بچه و دو بز، پیدا شد.

- مادر! مادر!
در خانه مادر روی گهواره خم شد، نوزادی را شیر میداد. آنجا در آن کلبه زیرزمین و میان آن دیوارهای سیاه انسان و حیوان در کنار یکدیگر می زیستند و در چنگال بدبختی همدرد یکدیگر بودند. نفسهایشان را در هم آمیخته بودند خود را گرم میکردند.
- بچه ها، یک تکه چوب برای دکتر روشن کنید.
- خیر، خانم، لازم نیست. مریض را میببینم.
از پله تاریکی به اطاق بالا رفتیم. سقفی کوتاه که در یک طرف بپایین سینه داده بود، آنرا بصورت یک مرغدانی در آورده بود. برفهای آب شده پشت بام از روی دیوارها راههای سبز رنگی ایجاد کرده کاغذهای دیوارها را تکه تکه آویزان ساخته بود. یک جفت پنجره محقر که سوراخ ها و شکافهای آنها را با کهنه پاره پر کرده و روی آنها را روزنامه چسبانده بودند، در آنجا بچشم میخورد.

این کلبه از بوئی مانند بوی حیوان مرده پر شده بود، هوای ترشیده و غلیظ آن مثل سم تهوع انگیزی بود که تنفس را مشکل می ساخت. بی اختیار دستمالم را جلوی دهانم گرفتم.

زن با التماس گفت: «ببخشید، من بس که ملافه هایش را شستم، دستهایم از سرما ورم کرده. مثل بچه است. از بچه هم بدتر است!»
مریض سرش را در بستر تکان میداد، مثل اینکه میخواست گفته های زن خود را تصدیق کند. بازوان خود را زیر لحاف زیتونی رنگی پنهان ساخته بود. مریض گفت:«دکتر، من دستهای شما را نمی فشارم. آنها را نزدیک لبهایم بیاورید تا ببوسم فقط لبهایم تمیز مانده است.»

از تمام بدنش فقط یک سر نحیف و لاغر و باریک، فوق العاده لاغر، دید میشد و بقدری لاغر بود که تمام استخوانهای جمجمه اش مثل سر اسکلت تشریح پیدا بود. ولی رنگ و پوست چهره اش بیش از این لاغری و فلاکت و کثافت، مرا بخود جلب میکرد. در تمام یاخته های آن یک قطره خون نمانده بود. مثل پوست لیمو زرد بود. زردی اش که فقط خاص بیماران مبتلا بسرطان است. این زردی مهر مرگ آن بیماری وحشتناک بود.

همچنانکه در قدیم بر پیشانی جنایتکاران داغ محکومیت می زدند، این بیماری شوم هم بر صورت قربانی خود پیش از وقت مهر مرگ می زند. آنهم با چه پنهان کاری و خیانتی!
قربانیان او نه جوانان نوشکفته اند و نه پیرهای پژمرده و لرزان، آنهائی هستند که به کمال زندگی رسیده اند. آنهائی که از کمال قدرت برخوردارند، آنهائی که کودکانی در آغوش خود می پروردند.
این بیماری قربانیان خود را از میان کسانی انتخاب می کند که به هیچ وجه سزاوار این تنبیه وحشت انگیز نیستند.

او حکم خود را با آتش سوزان مهر نمی کند. بوسه خائنانه او به محض تماس اثر کوچک بی اهمیت و بی دردی باقی میگذارد. یک زخم معمولی پس از سالها بزرگ میشود و ریشه می دواند و مثل سنگ سخت میشود و همچون عنکبوت خون را می مکد و بی دریغ می کشد! این مرض اثر خود را روی پیشانی باقی نمیگذارد.
برعکس جائی را انتخاب میکند که ناپیداست: زیر پستان زن کامل، یا بغل زهدان یک مادر، انتهای گلوی این یا کنج معده آنرا انتخاب میکند، درست در سر روده یک مرد بدبخت مخفی میشود. خلاصه آنجا را برمیگزیند که هیچکس نمیتواند او را ببیند و جرأت نشان دادن بدیگران را هم ندارد ...

این مهر آتشین محکومیت اگر بموقع دیده میشد، ممکن بود آن را با تیغ بیرون کشید، ولی حالا دیگر خیلی دیر شده بود. اگر مریض پادشاهی هم بود، چاره ای جز تن دادن بمرگ نداشت... زخم سر روده بزرگ شده و ورم کرده بود، درست مثل قارچهای سمی که در جاهای تاریک و پر زباله میرویند سرخ و مرطوب و بدبو شده بود.

تازه این قسمتی بود که از خارج نمایان بود. این طفیلی خونخوار از داخل چنان وسعت یافته بود که شاهرگ را فشرده و یک ساق را از بالا تا پائین متورم و فلج ساخته بود. بیچاره در میان زجرهای جانگداز با نیروی فوق بشری می کوشید تا در آن حالت تکان نخورد و همچون مجسمه ای سنگ شود.

کیست که در روزگار کودکی از شنیدن افسانه آن مرد بدبختی که در کنج قصر خود بروی صندلی مرمرینی بی حرکت نشسته و پائین تنه اش سنگ شده بود، گریه نکرده باشد؟ درد زمینگیری این مریض خیلی بیشتر از او بود... اگرچه خانه اش قصر نبود، ولی از قصر هم بالاتر، آشیانه محبتی بود. سالها همچون اسیران در مزرعه کار کرده بود تا کلبه ای برای خودش داشته باشد و حالا یک تکه چوب خشک هم در این جا پیدا نمیشد... با دختر یتیمی ازدواج کرده بود و اکنون سه بچه داشت. این بدبخت ها مثل جوجه پرندگان که به امید خدا دهانشان را باز می کنند، لبهایشان انتظار یک لقمه نان را میکشید... اگر این چند تا بز را هم که متعلق به مادرشان است، نداشتند پدر و فرزندانش چطور سیر میشدند؟ بیچاره بزها نمیدانستند که چه نقشه هائی برای فردای آنها میکشیدند.

زن میگفت:«شنیدم دانشمندان ماده ای برای این ناخوشی کشف کرده اند که معجزه می کند. ولی اینطور که معلوم است کمی گران است... اگر این بزها را بقصاب بفروشیم، شاید بتوانیم پول کافی بدست بیاوریم.»
ماده معجره آسا! رادیوم! رادیوم!... کدام احمقی نام دلربای تو را به این بدبختها گفته؟ اگر این ها میدانستند که هر یک گرم تو بیست و پنج هزار لیره انگلیسی ارزش دارد، اگر اینها میدانستند که اثر انوار تو هنوز هم برای ما مجهول و هولناک است، آن وقت این بدبخت ها دیگر بی هیچ سر و صدائی می مردند ...

گویا بیمار آثار نومیدی و یأس را در صورت من خوانده بود:
- در این صورت، دکتر، بهتر است تیغ را بردارید و گردنم را ببرید... من دیگر طاقت اینهمه درد را ندارم. مثل اینکه با شمشیرهای آتشین تمام ساقم را قاچ میکنند. روده هایم پیچ می خورد و خونریزی می کند. این خون تمام شدنی نیست... بچه هایم در این زیر زمین گریه کنان پستانهای بزها را می مکند و من که تا ابد در این بستر میخکوب شده ام، شیری را که خوراک آنهاست می دزدم ... حالا که امید درمانی نیست، خواهش دارم، دکتر، لطف بفرمائید و من را از این زندگی خلاص کنید... یک گلوله سربی که بپیشانی سگ محتضری اصابت میکند خودش سعادتی است!

آیا از حالت مریض ناامیدی که به بازوهایت می آویزد و مرگ می طلبد و تو مجبوری او را طرد کنی تا ماههای طولانی در حال احتضار به سر ببرد، حالتی تأثر انگیزتر وجود دارد؟ این تکه گوشت پر از درد به کی تعلق دارد؟ به مریض؟ به خانواده اش یا به قانون؟ به طبیب یا به خدا؟ بیماری مجهولی که نه درمانش، نه موجبش، نه میکرب و نه ریشه اش معلوم است!

نمیتوانستم معالجه اش کنم، قادر بکشتن او هم نبودم. آخرین سلاحی که داشتم مرفین بود. آه، اگر این یگانه درمان در طبابت بود، من باز هم حرفه خود را دوست می داشتم. اما اینهم فقط آخرین ساعتهای احتضار را طلائی میکند...
یک تزریق کوچک بدبختی را از یادش می برد، بیمار به همه دردهایش می خندد. تکه پاره های کاغذ دیوار را نمی بیند و خودش را به قصوری با ستونهای طلائی می برد و در آغوش پریان زندگی می کند و در هنگام احتضار به خدای جاوید لبخند می زند...

با عجله از پله های تنگ پائین رفتم، ولی این بار زنش بازویم را گرفت:
- دکتر، بگوئید ببینم آیا زنده میماند؟ خوب میشود؟ خدایا! خدایا! یتیم، بیوه! من این بچه های یتیم را کجا ببرم؟ نه پدری دارم، نه مادری. در این دنیا هیچ کس را ندارم. روزگار ما را زنده زنده بگور برد. ای مردم بیرحم. ای خدای بیرحم!
صورتش را با پیش بند پوشاند و آهسته هق هق گریه کرد تا شوهرش از بالا نشنود. ولی این بچه ها که هنوز قدشان به زانوهایم نمی رسید، با نگاههائی تهدیدآمیز مرا احاطه کردند. میخواستند بفهمند که چرا مادرشان را به گریه انداخته ام. مثل اینکه تنها موجب بدبختی و دردهایشان من بودم.

حقیقتا هم این مغزهای کوچک حق داشتند؟ آیا حضور در جنایت، هر چند نتوانیم از آن جلوگیری کنیم، مساوی با خود جنایت نیست؟ پریشان و خجل خود را از کلبه بیرون انداختم و در گوشه درشکه کز کردم و دور شدم و از این دره نفرین شده بی آنکه به عقب نگاه کنم فرار کردم.
سرما! سرما!

منم شعر می گم:

>کار دل<

شکوه ای کرد دل و گفتم:"خاموش

شکوه ات بی اثر ناله مکن"

آه سردی کشید جانم سوخت

گفت:"بی همنفسی چاره مکن"

گفتم:"عاشق شده ای بی وجدان ؟

از برای تو همان یک تن بس"

گفت:"عاشق نشوم پس چه کنم ؟

کارم عاشق شدن است بر همه کس"

گفتمش:"بهر که پر کار شدی ؟

جان من بر سر جایت بشین"

چشم آمد و با طعنه بگفت:

"پس ببند روی من و خلق نبین"

گفتمش:"هر چه که می خواهی کن

مگر آن دفعه ز من پرسیدی ؟"

پشت کرد بر من و با طعنه بگفت:

"باز از بازی دل ترسیدی ؟"