چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

آیا رویا بود؟:

 
 
آیا رویا بود؟
گی دو مو پاسان

ترجمه امیرمهدی حقیقت

 

        قبر

 

دیوانه وار دوستش داشتم.

 

دیروز از پاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تخت مان، اثاثیه مان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس از مرگ می انداخت- چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایی که زمانی او را در بر گرفته بود بمانم، دیوارهایی که که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت. کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمه های کوچکش تا کلاهش را.

مدتی کوتاه در مقابل آینه ای که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و می لرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالی، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس می کردم دلباخته آینه شده ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه ای غمبار، سوزان، و مخوف که مردی را به عذابی سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسی است که قلبش هر چه را که در خود جای داده فراموش کند.

بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گور ساده اش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدی که این چند کلمه بر آن بود:

 

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

 

او در آن زیر بود. پیشانی بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتی دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، و هوسی غریب و دیوانه وار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. می خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما می دانستم که مرا می بینند و از آنجا می برند. چه باید می کردم؟ با زیرکی برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهری که ما در آن زندگی می کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه های بلند نیاز داریم، به خیابان های پهن و به فضای بزرگ. و نسل در نسل ِ مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس می گیرد، و خدا نگهدار!

 

در انتهای گورستان، در قدیمی ترین بخش اش بودم، جایی که خود سنگ ها و صلیب ها هم رو به ویرانی بودند. زمین پر از رزهای وحشی بود و و سروهای تنومند و تیره رنگ - باغی غمگین و زیبا.

تنهای تنها بودم. زیر بوته ای سبز خم شدم و خود را میان شاخه های پرپشت و سنگین پنهان کردم.

وقتی هوا کاملا تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامی به راه افتادم. مدتی طولانی گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دست های باز جلو می رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه ام، حتی سرم به سنگ ها می خورد، اما پیداش نمی کردم. کورمال کورمال، پیش می رفتم، مثل مردی کور، سنگ ها را، صلیب ها را، نرده های آهنی را، حلقه های گل پژمرده را حس می کردم. با انگشتانم اسم ها را می خواندم. اما او را نمی یافتم!

ماه نبود. چه شبی! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روی یکی از گورها نشستم، دیگر نمی توانستم جلوتر بروم، زانوانم یاری نمی کرد. صدای تپیدن قلبم را می شنیدم! و چیز دیگری را هم می شنیدم. چه بود؟ صدایی مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایی در سرم بود، یا ندایی از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بودم، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.

ناگهان به نظرم آمد سنگ قبری که رویش نشسته ام تکان می خورد؛ انگار می خواست بلند شود. با پرشی، به سنگ قبر کناری جهیدم، و به طرزی مبهم دیدم سنگی که لحظه ای قبل بر رویش بودم از روی زمین بلند شد، و مرده ای را دیدم که سنگ را با پشت خمیده اش کنار می زد. به وضوح می دیدم، با اینکه شبی تاریک تاریک بود. روی سنگ قبر خواندم:

اینجا آرامگاه ژاک الیوان است

که در پنجاه و یک سالگی به رحمت ایزدی رفت.

او خانواده اش را دوست می داشت،

و مردی مهربان و محترم بود.

 

مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روی سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگی از روی زمین برداشت، سنگی کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها  را به آرامی پاک کرد، و با کاسه خالی چشم هاش به جایی که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانی که زمانی انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:

 

اینجا ژاک ایوان دفن شده

که در پنجاه و یک سالگی مرد

او با دل‌سنگی‌اش مرگ پدرش را جلو انداخت

چرا که آرزو می کرد ثروتش را به ارث ببرد

او همسرش را آزرد

فرزندانش را زجر داد

همسایگانش را فریفت

از هر که می توانست دزدید

و در فلاکت مطلق مرد.

 

 وقتی نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بی حرکت به نوشته اش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم همه قبرها باز شده، همه مرده ها بیرون آمده اند، همگی نوشته های روی سنگ قبرشان را پاک کرده اند و به جایش حقیقت را نوشته اند. و دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، رذل بوده اند؛ دیدم همه آنها دزدی کرده اند، فریب داده اند، همسایگانشان را آزرده اند، هر کار ننگین و نفرت انگیزی را مرتکب شده اند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق. همه آنها در آستانه منزلگاه ابدی شان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را می نوشتند، حقیقت خوفناک و مقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری می زدند.

با خود گفتم شاید او هم چیزی بر سنگ قبرش نوشته باشد، و این بار، بی هیچ ترسی، به سویش دویدم. حتم داشتم او را بی معطلی پیدا می کنم. بی اینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و بر صلیب مرمرینی که مدت کوتاهی قبل خوانده بودم:

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

خواندم:

او در روزی بارانی به قصد خیانت به دلدارش

از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مرد.

 

 

صبح که شد، مردم مرا در کنار قبر او یافتند؛ بیهوش افتاده بودم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد