چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

منم شعر می گم:

>کار دل<

شکوه ای کرد دل و گفتم:"خاموش

شکوه ات بی اثر ناله مکن"

آه سردی کشید جانم سوخت

گفت:"بی همنفسی چاره مکن"

گفتم:"عاشق شده ای بی وجدان ؟

از برای تو همان یک تن بس"

گفت:"عاشق نشوم پس چه کنم ؟

کارم عاشق شدن است بر همه کس"

گفتمش:"بهر که پر کار شدی ؟

جان من بر سر جایت بشین"

چشم آمد و با طعنه بگفت:

"پس ببند روی من و خلق نبین"

گفتمش:"هر چه که می خواهی کن

مگر آن دفعه ز من پرسیدی ؟"

پشت کرد بر من و با طعنه بگفت:

"باز از بازی دل ترسیدی ؟"

منم شعر می گم:

یکی از دوستان با کلی ناله و نفرین که چرا نگفتم شعر می گم٬ راضیم کرد که شعر هام رو بذارم تو وبلاگم که دوستان نظرشون رو بگن (گرچه ارزش صحبت هم ندارن)

>تو بمان<

من از این عشق به کجا خواهم رفت

به دیاری که در این دور و در آن نزدیکی است

می روم از لب جوی

می رسم تا به سکوت

ناگهان آمد از این عمق درون، نایی برون:

"به کجا می روی ای گوشه نشین ؟

عشق در این نزدیکی است

عشق ز ما دور است دور

هر کجا باشی همین هست که هست

چه بگویم من از این غربت و از بغض عبور

به کجا می روی آخر تو بمان

همه رفتند ولیکن تو بمان

همه از عشق گریزند تو بمان"

من ماندم و

روز ها رفت و شب آمد

ناگهان جان به لب آمد

غصه در قصه اثر کرد

اشک از چشم گذر کرد

جان به لب آمد و مرگ را خبر کرد

دگر از درد نمانده اثری

اما حیف ...

دگر از تو نیز نیامد خبری !

من از این عشق به کجا خواهم رفت ؟؟؟

فقیر و دختر اشراف زاده:

ازدواج عابد فقیر با دختر اشراف زاده

ابومیسر عابد، شخصی بود که دنیا را به کلی ترک گفته بود و شبانه روز در مسجد براثا، به طاعت و بندگی خداوند متعال مشغول بود.روزی دختری اشراف زاده با شوکت و عظمت خیره کننده ای عبورش به مسجد براثا می افتد. همین که چشم دختر به وضع ساده و حالات روحانی ابومیسر می افتد، منقلب می شود و از مرکب خود پیاده می شود و نزد ابومیسر می آید. بعد از تعارفات معمولی و احوالپرسی، دختر از وی سوال می کند: چرا دنیا را با تمام لذائد و شیرینی هایش ترک گفتی و بدین جا آمدی؟ ابومیسر گفت: من دیدم دنیا آخرش فانی است، چه بهتر که از همان اول رهایش کنم و زحمت جمع آوری آن رابه خود ندهم.
دختر که از صفای قلب و حالات خوش ابومیسر عابد که از دنیا فقط یک حصیر داشت، گفت: به یک شرط، حاضرم که تو را به ازدواج خود درآورم. آن شرط این است که با همین حصیر بسازی و با وضع فقیرانه زندگی کنی و گرنه با وضع اشرافی تو ازدواج ما جور در نمی آید.

دختر قبول کرد و مراسم ازدواج با سادگی هر چه تمامتر برگزار شد. وقتی وارد حجله شدند، دختر گفت: ابومیسر، اگر می خواهی با همدیگر باشیم و برای خدا زندگی بکنیم، بیا بین بدنمان و خاک هیچ فاصله ای نباشد. این حصیر را هم کنار بگذار. بیا روی خاک مانند شب اول قبر ازدواج کنیم.

تنها:

همیشه عاشق نقاشی های ایمان ملکی بودم

به کجا چنین شتابان:

- به کجا چنین شتابان ؟
( گون از نسیم پرسید)
-دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
- همه آرزویم اما
 چه کنم که بسته پایم 
 به کجا چنین شتابان ؟
 -به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
-سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
 برسان سلام ما را

شفیعی کدکنی