>کار دل<
شکوه ای کرد دل و گفتم:"خاموش
شکوه ات بی اثر ناله مکن"
آه سردی کشید جانم سوخت
گفت:"بی همنفسی چاره مکن"
گفتم:"عاشق شده ای بی وجدان ؟
از برای تو همان یک تن بس"
گفت:"عاشق نشوم پس چه کنم ؟
کارم عاشق شدن است بر همه کس"
گفتمش:"بهر که پر کار شدی ؟
جان من بر سر جایت بشین"
چشم آمد و با طعنه بگفت:
"پس ببند روی من و خلق نبین"
گفتمش:"هر چه که می خواهی کن
مگر آن دفعه ز من پرسیدی ؟"
پشت کرد بر من و با طعنه بگفت:
"باز از بازی دل ترسیدی ؟"
یکی از دوستان با کلی ناله و نفرین که چرا نگفتم شعر می گم٬ راضیم کرد که شعر هام رو بذارم تو وبلاگم که دوستان نظرشون رو بگن (گرچه ارزش صحبت هم ندارن)
>تو بمان<
من از این عشق به کجا خواهم رفت
به دیاری که در این دور و در آن نزدیکی است
می روم از لب جوی
می رسم تا به سکوت
ناگهان آمد از این عمق درون، نایی برون:
"به کجا می روی ای گوشه نشین ؟
عشق در این نزدیکی است
عشق ز ما دور است دور
هر کجا باشی همین هست که هست
چه بگویم من از این غربت و از بغض عبور
به کجا می روی آخر تو بمان
همه رفتند ولیکن تو بمان
همه از عشق گریزند تو بمان"
من ماندم و
روز ها رفت و شب آمد
ناگهان جان به لب آمد
غصه در قصه اثر کرد
اشک از چشم گذر کرد
جان به لب آمد و مرگ را خبر کرد
دگر از درد نمانده اثری
اما حیف ...
دگر از تو نیز نیامد خبری !
من از این عشق به کجا خواهم رفت ؟؟؟
ازدواج عابد فقیر با دختر اشراف زاده
ابومیسر عابد، شخصی بود که دنیا را به کلی ترک گفته بود و شبانه روز در مسجد براثا، به طاعت و بندگی خداوند متعال مشغول بود.روزی دختری اشراف زاده با شوکت و عظمت خیره کننده ای عبورش به مسجد براثا می افتد. همین که چشم دختر به وضع ساده و حالات روحانی ابومیسر می افتد، منقلب می شود و از مرکب خود پیاده می شود و نزد ابومیسر می آید. بعد از تعارفات معمولی و احوالپرسی، دختر از وی سوال می کند: چرا دنیا را با تمام لذائد و شیرینی هایش ترک گفتی و بدین جا آمدی؟ ابومیسر گفت: من دیدم دنیا آخرش فانی است، چه بهتر که از همان اول رهایش کنم و زحمت جمع آوری آن رابه خود ندهم.
دختر که از صفای قلب و حالات خوش ابومیسر عابد که از دنیا فقط یک حصیر داشت، گفت: به یک شرط، حاضرم که تو را به ازدواج خود درآورم. آن شرط این است که با همین حصیر بسازی و با وضع فقیرانه زندگی کنی و گرنه با وضع اشرافی تو ازدواج ما جور در نمی آید.
دختر قبول کرد و مراسم ازدواج با سادگی هر چه تمامتر برگزار شد. وقتی وارد حجله شدند، دختر گفت: ابومیسر، اگر می خواهی با همدیگر باشیم و برای خدا زندگی بکنیم، بیا بین بدنمان و خاک هیچ فاصله ای نباشد. این حصیر را هم کنار بگذار. بیا روی خاک مانند شب اول قبر ازدواج کنیم.
همیشه عاشق نقاشی های ایمان ملکی بودم
- به کجا چنین شتابان ؟
( گون از نسیم پرسید)
-دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
-به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
-سفرت به خیر ! اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی