همه اون رو داداش صدا می کردن و من هم از ابتدا اون رو با اسم داداش می شناختم.
یه نسبت فامیلیه دور داشتیم و هیچ ارتباط خونی بین ما نبود اما دوستش داشتم.
اون همیشه فکر می کرد پدر من دو پسر داره و من رو به یاد نمی آورد و هر بار که من خودم رو معرفی می کردم با لبخند به من نگاه می کرد و حالم رو می پرسید.
به خاطر سکته ی قلبی و فراموشی فردای اون روز هم باید خودم رو بهش معرفی می کردم و این برام لذت بخش بود که هیچ وقت من رو به یاد نداشت.
هر روز با اون آشنا می شدم و فردا من رو فراموش می کرد.
دوستش داشتم و حالا رفته
برای مراسم ختم می رم شهرستان و معلوم نیست کی برگردم
اگر چه پیر بود اما
جوانی را به سمت من هدایت کرد
فقط دانم لطافت داشت
همان موهای پیرش که وجودم را به خود می خواند
و رنگش برای من به معنای صداقت بود
و پاکی را تداعی کرد در ذهنم
به ماننده ستاره های رخشان بود
همان برقی که جایش داده بود با عشق در عمق نگاهش
که من تا بی نهایت را درون چشم او دیدم
دلیل بودنم با او همان لبخند زیبا بود که با لب های خشکش به شیرینی طراوت داشت و شادی را به ما می داد سوقاتی
که دستهامان نماند خالیه خالی
و حالا رفته از پیشم و آن سوقات ها مانده به یاد از او درون ذهنم و فکرم به یادگاری
سلام
نیما جان تسلیت می گم
و از خدا می خوام که من بعد تو مراسم جشن و شادی قدم برداری.
و امیدوارم که خاطرات خوب شون باعث تسلی خاطر شما بشه
بای بای
مرسی بابک جان
خلاصه این که بیا کارت دارم
سلام
این حرف ها رو برای محکوم کردن کسی نمیزنم اما یک سوال می پرسم ازتون اگه پیر مرد نمی مرد چند درصد احتمال داشت این جا حرفی ازش بزنی ؟؟شاید از این پیر های مهربون تو زندگی خیلی از ماها باشه اما تا وقتی که از دستشون ندادیم یاد مهربونیاشون نمی افتیم .بهتون تسلیت میگم ودیگر هیچ
حدوداً ۱ درصد چون من و داداش (همون پیرمرد) خاطرات قشنگی با هم داشتیم توی وبلاگ های قبلیم از خاطراتمون گفتم اما تو این وبلاگ هیچی نگفتم چون دیگه دچار تکرار شده بودیم و من رو یادش نمی اومد
خدا رحمتش کنه
تسلیت می گم....
مرسی عارفه میام بهت سر می زنم