چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

داداش:

همه اون رو داداش صدا می کردن و من هم از ابتدا اون رو با اسم داداش می شناختم.
یه نسبت فامیلیه دور داشتیم و هیچ ارتباط خونی بین ما نبود اما دوستش داشتم.
اون همیشه فکر می کرد پدر من دو پسر داره و من رو به یاد نمی آورد و هر بار که من خودم رو معرفی می کردم با لبخند به من نگاه می کرد و حالم رو می پرسید.
به خاطر سکته ی قلبی و فراموشی فردای اون روز هم باید خودم رو بهش معرفی می کردم و این برام لذت بخش بود که هیچ وقت من رو به یاد نداشت.
هر روز با اون آشنا می شدم و فردا من رو فراموش می کرد.
دوستش داشتم و حالا رفته
 
برای مراسم ختم می رم شهرستان و معلوم نیست کی برگردم
 
dadsh
 
اگر چه پیر بود اما
جوانی را به سمت من هدایت کرد
 
فقط دانم لطافت داشت
همان موهای پیرش که وجودم را به خود می خواند
و رنگش برای من به معنای صداقت بود
و پاکی را تداعی کرد در ذهنم
 
به ماننده ستاره های رخشان بود
همان برقی که جایش داده بود با عشق در عمق نگاهش
که من تا بی نهایت را درون چشم او دیدم
 
دلیل بودنم با او همان لبخند زیبا بود که با لب های خشکش به شیرینی طراوت داشت و شادی را به ما می داد سوقاتی
که دستهامان نماند خالیه خالی
 
و حالا رفته از پیشم و آن سوقات ها مانده به یاد از او درون ذهنم و فکرم به یادگاری
نظرات 5 + ارسال نظر
بابک.پ.25 دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ب.ظ http://bishehsar.blogsky.com

سلام
نیما جان تسلیت می گم
و از خدا می خوام که من بعد تو مراسم جشن و شادی قدم برداری.
و امیدوارم که خاطرات خوب شون باعث تسلی خاطر شما بشه
بای بای

مرسی بابک جان

عارفه دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:36 ب.ظ

خلاصه این که بیا کارت دارم

سوفیا جمعه 28 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:13 ق.ظ

سلام
این حرف ها رو برای محکوم کردن کسی نمیزنم اما یک سوال می پرسم ازتون اگه پیر مرد نمی مرد چند درصد احتمال داشت این جا حرفی ازش بزنی ؟؟شاید از این پیر های مهربون تو زندگی خیلی از ماها باشه اما تا وقتی که از دستشون ندادیم یاد مهربونیاشون نمی افتیم .بهتون تسلیت میگم ودیگر هیچ

حدوداً ۱ درصد چون من و داداش (همون پیرمرد) خاطرات قشنگی با هم داشتیم توی وبلاگ های قبلیم از خاطراتمون گفتم اما تو این وبلاگ هیچی نگفتم چون دیگه دچار تکرار شده بودیم و من رو یادش نمی اومد

عارفه جمعه 28 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ب.ظ http://00koche00.blogfa.com

خدا رحمتش کنه

تسلیت می گم....

مرسی عارفه میام بهت سر می زنم

بابک- یه email بزاری بد نیست، من کجا پس شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:59 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد