چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

زن ها و مردها:

 

 

این زن ها . . .

 

زن ها موجوداتی هستند که ناخواسته پیچیده اند در حالی که از این پیچیدگی ها رنج می برن و من هیچگاه قادر به درک اون ها نبوده ام. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همونی باشم که اون ها می خوان.

من پسری هستم که از کودکی بین زن ها و دختر ها بزرگ شدم. با احساساتشون، با حرف هاشون و با افکارشون آشنا هستم. واسم قابل حدس هستن اما هیچ وقت نتونستم اون ها رو پیش بینی کنم. می شه حدس زد اما همیشه حدس هات با حقیقت یکی نمی شه.

نه از نگاهشون تونستم حقیقت رو بخونم نه از حرف هاشون. برای این که اگه بخوان دروغ ترین چیز دنیا رو به صورت حقیقتی انکار ناپذیر در میارن و تو فقط مجبوری قبول کنی چون می تونن کاری کنن که چشم هاشون دروغ نگه.

وقتی از خودشون می پرسم چرا، چرا این جوری هستید ؟ فقط می گن:"نمی دونیم".

اونقدر بزرگن که بزرگترین آدم دنیا باشن، مادر باشن. و اونقدر قوی هستن که بزرگترین مردها هم می تونن بهشون تکیه بدن. اما همون ها می تونن هزاران نفر رو با کینه آتیش بزنن.

 

و حالا مرد ها . . .

 

مردها نقطه ای با زاویه ی 90 درجه از زنها هستن. مقابلشون نیستن. با اینکه در کنارشونن، در کنارشون هم نیستن.

مردها موجوداتی هستن که دوست دارن پیچیده باشن، چون فکر می کنن پیچیدگی بزرگی و بزرگی قدرت میاره. دوست دارن بزرگ باشن چون همشون بزرگ بودن رو ستایش می کنن. اما این راه که می رن به ترکستانه . . .

یه وقت فکر نکنید من بدیه مردها رو می گم ها، نه دارم ازشون انتقاد می کنم چون خودم و همجنس های خودم رو خوب می شناسم. اما زن ها رو همون قدر که نوشتم می شناسم نه کمتر نه بیشتر.

 مرد ها نمی دونن بزرگی با بالا تر رفتن حاصل نمی شه و هر چی بالاتر بری محکم تر می خوری زمین و -2gh V= حالا برو بالا، شتاب همیشه ثابته و بدیه قضیه هم اینه که از اول می دونی جواب معادله منفی در میاد.

من مرد ها رو درک نمی کنم، اگه هرمون مردانگیت بیشتر باشه پولدارتری و اگه پولدار باشی زن ها رو واسه افتخار می خوای و برای به قول خودشون بزرگتر شدن . . . (فکر نکنید من از روی عقده ی پولدار شدن این حرف رو زدنم، نه خیر به اندازه ی کافی دستم به دهنم می رسه)

وای وای وای

چقدر بزرگتر شدن ؟؟؟

بزرگ که نمی شن، اما اونقدر باد می کنن که دیگه هیچ کجا، جا نمی گیرن.

اندازه ی یک کلون بار الکترونیکی هم که بزرگ باشی، آخرش می شی یه رعد و برق و می خوری زمین و یه صدای بببوووممم و دیگه هیچی. کی یادش می مونه که تو صدا کردی و روشن شدی ؟

اما اگه واقعاً مرد باشی و خوب فکر کنی می بینی که قوی ترین چیز دنیا اتمه با اندازه ی یک انگستروم.

مردهای بزرگ کوههایی هستند که توی زمین ریشه دارن. تا سرت رو بالا نگیری نمی بینیشون. اما اون ها همیشه پایین رو نگاه می کنن و تا یادشون نره که توی خاک، روی زمین، این پایین ریشه دارن.

 

و در آخر . . .

 

مردها و زن ها در کنار هم معنا پیدا می کنن، بزرگ می شن و به کمال می رسن و هر دو ناقص و متناهی هستند. انسان ها تنها موجوداتی هستند که معادلات ریاضی رو به هم میزنن. اگه انسان ها با هم جمع بشن به توان هم می رسن و اون وقته که واقعاً بزرگ می شن.

 

که خدا گفت:"برای شما جفت هایی آفریدیم از جنس خودتان که در کنار هم آرام گیرید"

(نه در مقابل هم!!!)

 

انتظار مردم:

 

 

داشتم حکایتی از گلستان می خوندم که خیلی باعث تفکر من شد (سالی چند بار اونم کوتاه اتفاق می اوفته).

که می گفت:

 

»»"بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه ی اهل تحقیق درآمد و به یمن درویشان و صدق نفس ایشان، ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت. دست از هوی و هوس کوتاه کرد و زبان طاعنان در حق وی همچنان دراز که: بر قاعده ی اول است و زهد و طاعتش نامعول.

طاقت جور زبان ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد که از زبان مردم به رنجم، جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارنت.

لیکن مرا که حسن ظن همگان به کمال است و من در عین نقصان، روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن."««

 

***کلاً این داستان می گه یه آدمه بده بود که خوب شد اما مردم باورش نداشتن. رفت پیش گنده ی خوب ها شکایت. طرفم گفت چرا این نعمت رو شکر گزار نیستی که از اون چیز که مردم فکر می کنن بهتری ؟؟؟ در حالی که من آدم ناقصی هستم و مردم فکر می کنن من دارای کمالم.

 

این داستان من رو خیلی به فکر وا داشت !!! کاری ندارم که اون گنده ی خوب ها، خوب بود یا بد بود. اما وقتی بقیه فکر می کنن تو خیلی بارته خیلی بده. اون وقته که باید همیشه در جنب و جوش باشی تا بهتر بشی که حداقل به اون تصور دیگران نزدیک بشی در حالی که هیچی نیستی. در این مواقع انتظار مردم هم ازت بالا می ره و روزی به جایی می رسی که می بینی دیگه نمی تونی نقش بازی کنی و خودت رو ول می کنی. اون وقته که اگر یه آدم معمولی هم باشی و بدی ازت سر نزنه. در چشم مردم شیطان رجیم و آدم بده ی قصه می شی !!!

امان از این مرد و حرفاشون و فکر هاشون و انتظاراشون.

 

»» به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای     ولیکن می نتوان از زبان مردم رست««

«»«»«»«»«»

»» نیک باشی و بدت گوید خلق     به که بد باشی و نیکت گویند««

 

پس سعی کنید همیشه خودتون باشید. که می گه:"یا چنان باش که می نمایی تا چنان نمای که هستی". نه بیشتر نه کمتر.

البته رطب خورده کی کند منع رطب. ما چوب این و می خوریم که حرف خودمون رو عمل نمی کنیم !!!

فضول:

چرا انسان ها فضول به دنیا اومدن، فضول زندگی می کنن و فضول از دنیا می رن ؟!!!

طرف صحبتم با همه است، نگید فضول نیستید که خندم می گیره، چون اگه آدم هستید این تو خون همه تون هست.

شاید به عقیده ی بسیاری از شما کلمه ی کنجکاو بهتر و مناسب تر از کلمه ی فضول باشه اما من فضول رو ترجیه می دم چون از نظر معنایی به اون چیزی که من در ذهن ناقصم دارم نزدیک تر و شبیه تره. کنجکاوی مقدسه و باعث پیشرفت می شه با این فکرا خرابش نکنین.

چند روز پیش توی پیغام های خصوصیه دوستم بودم، بزرگ نوشته شده بود "1 New Message" با خودم گفتم نه نیما تو این کار رو نمی کنی و نکردم. کارهام که تموم شد ناخداگاه (ناخداگاهم نبود) روی "1 New Message" کلیک کردم در همون لحظه پشیمون شدم اما دیگه دیر بود و پیغام به صورت بزرگ و خوانا جلوی چشم های من بود و عذاب وجدان ...

درسته چیز خاصی نوشته نشده بود اما من با باطن کارم مخالف بودم، اگه صحبت خصوصی بود، اگه جمله ای خانوادگی بود، اون موقع چی کار می کردم ؟؟؟

از این جا به بعد رو از بُعد شخصی می نویسم:

من یه آدم فضولم و تو کار مردم سرک می کشم و دوست دارم از اونا سر در بیارم پس یه آدم منفور و ترد شده توی جامعه خواهم بود.

فضولی غرور می یاره، این رو از اونجا می گم که منه فضول در تمام مدت که با اطرافیانم هستم، فکر می کنم که همه چیز رو از اونا می دونم پس چی می شه ؟؟ به خودم مغرور می شم.

آی چقدر این حس بده ...

دو چیز خود صاحبش رو می کشه، یکی حسادت و دیگری غرور، غرور آدم رو از ارتفاع به پایین پرت می کنه و به حتم با مغز به زمین می خوری و هیچ راه فراری نیست مگه این که به جاذبه غلبه کنی. اما راه اصلی خشکوندن ریشه و پیشگیریه، اونم تموم کردن فضولیه.

اگه دیدی منه فضول تو کارت فضولی کردم و لنگم رو از گلیمم دراز کردم باید جلوم یه دیوار بکشی، برای فضولی هیچ حد و مرزی وجود نداره. اگه این کار رو کردی و جلوم رو گرفتی در حقم لطف کردی و دوستم داری پس ازت متشکرم که به من توجه داری و دوست خوبی برای من هستی.

در تکذیب قلم( در قدرت سخن):

 

 

در اوایل دوران نوجوانی این جمله توی ذهنم بود،"حضرت علی (ع) فرمود: سکوت دری از درهای حکمت است" اما در همان دوران با جمله ای از سقراط آشنا شدم که می گفت: " اگر خاموش باشی و دیگران به سخنت آورند همان بهتر که آنقدر سخن بگویی تا خاموشت کنند"

دورانی رو با سکوت طی کردم سکوت باعث انزوای من شد، در اون دوران چیزای زیادی یاد گرفتم از جمله صبر و کم کم از جمع دوستانم ترد شدم و با خودم مشغول شدم. دورانی که خیلی دوستش داشتم، دوران تنهایی. اما کم کم به نیازم به دیگران پی بردم و شروع به صحبت کردن کردم، شروع به برقراری ارتباط کردم کاری که توی خونم بود چیزی که تمام زندگیم رو تغییر داد. در عرض چند ماه شمار دوستام از 100 گذشت اما خسته شدم، مونده شدم. مثل خری بودم که سوارم بودن، مرزی برای خودم نداشتم همه دوست بودن و همه بهترین. خسته شدم و به انزوا پناه بردم و دوباره سکوت اما دوستانم راقب بودن من حرف بزنم و من هم یاد جمله ی سقراط افتادم حرف زدن رو شروع کردم اما با تفاوت هایی، هم سکوت رو داشتم هم صحبت و هیچ کدوم مانعی برای اون یکی نبود. کم کم به مرز بندی اعتقاد پیدا کردم. خودم رو مرز بندی کردم و حدودم رو مشخص کردم و به هیچ کس اجازه ی تجاوز به منطقه ی ممنوعش رو ندادم. در زمان تنهایی هام قلم تنها همدمم بود اما قلم چیزی نبود که بتونه انسان رو از نظر ارتباطی ارضا کنه قلم هم صحبت نبود.

من به صداقت اعتقاد دارم، به صحبت کردنه روشن و بی پرده، به نبودن ابهام بین آدم ها و خیلی از چیزایی که یادم نیست.

اما از همه مهم تر بیان احساساته، محبت مثل تیزآبی می مونه که قلب آدم رو می خوره و بین محبت و عشق تفاوت هایی وجود داره این ها رو بارها گفتم. من به تمام آدم هایی که دوستشون دارم تنها یه جمله می گم، می گم "دوستت دارم" چون نمی خوام حرفم توی دلم بمونه، *"اگر کسی را دوست دارید به او بگویید که در غیر این صورت به او و خودتان ظلم کرده اید"* ظلم گناهه، از گناهان کبیره، چون گاهی همین "دوستت دارم" نگفتن ها باعث می شه که انسان ضعیف بشه و فکر کنه که تنهاست، حرفم با اون دوستامه که احساساتشون رو دچار مارپیچ می کنن در حالی که می تونن برای احساسات مرز بزارن و اون رو ساده بیان کنن، اگر هم قراره از مرز ها بگذری باید دونه دونه اونا رو طی کنی و نمی تونی از روی اونا پرش انجام بدی اگر بپری در احساست تنها خواهی ماند. چرا انسان ها فکر می کنن باید فقط یک نفر رو دوست داشته باشن اون هم حتما باید یک جنس مخالف باشه و حتما باید با اونی که دوستشون دارن ازدواج کنن. انسان باید برای کسانی که دوستشون داره بهترین آرزو ها رو بکنه. آرزویی که می دونه خواسته طرف مقابل هم هست. ما می تونیم در کنار هم باشیم نه در مقابل هم.

افلاطون می گه: " اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه، اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه.

قلم:

ای ذهن من اگر این قلم که در دستان من است نبود، چه می کردی ؟

چه می کردی با این همه افکار پریشان که هیچ بستری بر روی زبان و هیچ پناهگاهی درون ذهن ندارند.

افکاری که دوست دارند مانند مردگان فراموش شوند، آه به راستی اگر این قلم نبود یاد بسیاری از بزرگان در خاطر پوچ ما نمی ماند و شاید هیچگاه بشر از دوران ماقبل تاریخ پا به عرصه ی تاریخ نمی گذاشت. آخر کدام ذهن می توانست این تاریخ را به خاطر بسپارد، تاریخی که هر صفحه ی آن یک کتاب است و هر کتاب آن هراز صفحه.

حال قلم من صاحب اندیشه ی من است چون قلم من از ریشه ی من است و نوشتن با قلم در خون من است. شب ها با آن می خوابم و صبح ها با آن بر می خیزم.

قلم من پناهگاه من است، پناهگاه تنهایی من، او تنها هم صحبت من است. من با قلم خود هر چه بخواهم می نویسم، گاه خاک رویا را با آب خیال در هم می آمیزم و سقف آرزوهایم را بنا می کنم و گاه طرحی می زنم و بال پروازم را نقش می کنم، آخر قلم من همه چیز من است.

قلم راز های من را می داند، او تنها هم صحبت من است. قلم من با من و ذهنم محرم است گرچه معنای حقیقیه این واژه ها نمی داند و با سخن نامحرم است.

هیچ کس نمی تواند قلم من را از من بگیرد زیرا قلم من شمشیر من است که در قلب نادانی فرو می رود و سینه ی تاریکی را می شکافد، قلم من اسیر من است، برده ی من است گر چه در خدمت من است اما راهنمای من است، پیامبر و پیشوای من است، رهبر من است.

درست است عده ای از نامردمان بی خرد از آن سوء استفاده می کنند و حقارت بشر را نقش می زنند اما هر کس مسئول کار خود است قلم تنها می نگارد، می نویسد، نقش می کند. و این ما هستیم که معنای حقیقیه درستی و نادرستی را جلوه می دهیم و قلم مسئول بی خردی بشر نیست.

خدایا تو بزرگترینی و بزرگترین ها را آفریده ای، پس شکرت واجب است که بزرگترین معجزه ی خاتم انبیا-که بزرگترین مخلوقت بود- از جنس قلم است. تا در خاطر پریشان ما جا بگیرد.