من این تست رو انجام دادم و دیدم حیف دوستای من انجام ندن برای همین با ذکر منبع از وبلاگ ایشون اون تست رو دزدیدم. امیدوارم ناراحت نشن.
این تست رو به همه توصیه می کنم، واسه من که خوب بود و این کارا رو توش انجام دادم:
>>من از راه کوتاه به سمت خونه ی دوستم رفتم و 10 تا گل سرخ و 10 تا گل سفید رو چیدم و رفتم سمت خونه ی دوستم خودم رفتم بالا تا صداش کنم و دیدم نیست و گل ها رو روی تختش گذاشتم. شب خوابیدم و وقتی به اطاقش رفتم دیدم اون خوابه و راه طولانی رو برای برگشتن به خونه انتخاب کردم. (اگه برین فلش رو ببینید می فهمید من چی نوشتم و چه جور احساساتی دارم)
فقط لطفاْ واسه من کار هاتون رو بنویسید چون از فضولی دارم می میرم (راستش رو هم بنویسید)
وای مادرم:
ای مادرم، صفای روزگار کودکی ام چه شد مادر ؟
مادر تمام شادی دنیا را یکجا به جان کوچکم وارد کردی و حال این جسم توانگر زیر بار غصه ناتوان گشته !!!
مادرم چرا دیگر هیچ روز به اندازه ی روز های کودکی ام معنا ندارد ؟
ای مادر مهربان من از مهربانی تو حتی یک قطره هم کم نشده اما در این نامهربانی ها، مهربانی تو گم و محدود شده.
مادر دیگر گذر روز ها و بزرگتر شدن برایم مانند گذشته جالب و شیرین نیست.
روزگاری بود که آرزوی نیرومندتر شدن، بلند قدتر شدن و تنومندتر شدن داشتم، اما حال که به آرزو های صادقانه ی کودکی ام رسیده ام دیگر توانی برای ادامه ی راه ندارم و آرزویی محال دارم، آرزوی کوچکتر شدن، صادق تر شدن، ساده تر شدن ...
آی مادرِ بزرگ من، روزی آغوشت پناهگاه امنی بود برای بدن نحیف و کوچک من اما حال دیگر در آغوشت جای نمی گیرم، مادر کجاست آن شب های عید که تا صبح پلک به روی هم نمی گذاشتم و شوق نو شدنِ سال و گرفتن عیدی در من زنده بود و شب ها لباس های نوی خود را بالای سرم می گذاشتم تا صبح زودتر آنها را به تن کنم.
مادر به یاد داری وقتی زمین می خوردم، می آمدی و مرا بلند می کردی و از ته دل در آغوشت گریه می کردم و درد را با هم شریک می شدیم و صادقانه از درد هایم می گفتم و تو مادرانه بر آنها مرحم می گذاشتی ؟
اکنون اگر گریه کنم صدها انگشت مرا به سخره می گیرند و به نا حق مرا به دیوانگی متهم می کنند.
حال دیگر پای رفتنم شکسته ولی توانایی ابراز درد ندارم و تمام اندوه زندگی را به تنهایی به دوش می کشم. شاید به این خاطر باشد که فکر می کنم درد هایم آنقدر بزرگ هستند که دیگر تو نیز نمی توانی به من کمکی کنی و بیان آنها تنها اضافه کردن بر درد های تو و بر غم های توست.
مادرم یاد داری کسی را دوست می داشتم و کودکانه رازهای بزرگ قلب کوچکم را برایت گفتم، چه مهربان بودی و برای برآورده کردن آرزویم کوشیدی و من کودکانه تو را نظاره می کردم و هیچ قدمی بر نمی داشتم. چون عادت کرده بودم لغمه را در دهانم بگذاری اما بعد آن آموختم که باید روی پای خودم بایستم و مرد شوم تا به آنچه که می خواهم برسم.
حال دیگر تو خسته شده ای از آن همه رنج که من به تو تحمیل می کردم و باید تو را به دوش بگیرم تا جبران مافات کنم. اما آیا می توان جبران کرد ؟ می توان جبران کرد آن همه رنج که خواسته و نا خواسته به تو روا داشته ام ؟
آی مادر مهربان من، اگر سجده برای یگانه معبود نبود، سجاده ای می گشودم و روز ها و شب ها تو را عبادت می کردم. خدای بزرگ مرتبه به راستی بهشت را برای تو آفریده نه برای ما، ریزا این هوس های کودکانه که در درون ما جوانه می زند و با سوز و سرمای فراق می خشکد عشق نیست، بلکه عشق واقعی عشق مادری است که خدای بزرگ کل کائنات را برای جلوه ی آن بنا کرد و تو مادر را برای نمایش آن آفرید.
استاد کائنات کاین کارخانه ساخت مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت
در درونم برای حضرت آدم (ع) احساس اندوه تأسف می کنم زیرا همه چیز داشت و بدین خاطر که تو را نداشت هیچ نداشت.
اگر در روز آفرینش خداوند تعالی مادر را به شیطان نشان می داد شاید هیچ گاه سر کشی نمی کرد و سجده ای در خور او انجام می داد که مادر است همان که خدا برایش فرمود: "فتبارک الله و احسن الخالقین"
این زن ها . . .
زن ها موجوداتی هستند که ناخواسته پیچیده اند در حالی که از این پیچیدگی ها رنج می برن و من هیچگاه قادر به درک اون ها نبوده ام. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همونی باشم که اون ها می خوان.
من پسری هستم که از کودکی بین زن ها و دختر ها بزرگ شدم. با احساساتشون، با حرف هاشون و با افکارشون آشنا هستم. واسم قابل حدس هستن اما هیچ وقت نتونستم اون ها رو پیش بینی کنم. می شه حدس زد اما همیشه حدس هات با حقیقت یکی نمی شه.
نه از نگاهشون تونستم حقیقت رو بخونم نه از حرف هاشون. برای این که اگه بخوان دروغ ترین چیز دنیا رو به صورت حقیقتی انکار ناپذیر در میارن و تو فقط مجبوری قبول کنی چون می تونن کاری کنن که چشم هاشون دروغ نگه.
وقتی از خودشون می پرسم چرا، چرا این جوری هستید ؟ فقط می گن:"نمی دونیم".
اونقدر بزرگن که بزرگترین آدم دنیا باشن، مادر باشن. و اونقدر قوی هستن که بزرگترین مردها هم می تونن بهشون تکیه بدن. اما همون ها می تونن هزاران نفر رو با کینه آتیش بزنن.
و حالا مرد ها . . .
مردها نقطه ای با زاویه ی 90 درجه از زنها هستن. مقابلشون نیستن. با اینکه در کنارشونن، در کنارشون هم نیستن.
مردها موجوداتی هستن که دوست دارن پیچیده باشن، چون فکر می کنن پیچیدگی بزرگی و بزرگی قدرت میاره. دوست دارن بزرگ باشن چون همشون بزرگ بودن رو ستایش می کنن. اما این راه که می رن به ترکستانه . . .
یه وقت فکر نکنید من بدیه مردها رو می گم ها، نه دارم ازشون انتقاد می کنم چون خودم و همجنس های خودم رو خوب می شناسم. اما زن ها رو همون قدر که نوشتم می شناسم نه کمتر نه بیشتر.
مرد ها نمی دونن بزرگی با بالا تر رفتن حاصل نمی شه و هر چی بالاتر بری محکم تر می خوری زمین و -2gh √V= حالا برو بالا، شتاب همیشه ثابته و بدیه قضیه هم اینه که از اول می دونی جواب معادله منفی در میاد.
من مرد ها رو درک نمی کنم، اگه هرمون مردانگیت بیشتر باشه پولدارتری و اگه پولدار باشی زن ها رو واسه افتخار می خوای و برای به قول خودشون بزرگتر شدن . . . (فکر نکنید من از روی عقده ی پولدار شدن این حرف رو زدنم، نه خیر به اندازه ی کافی دستم به دهنم می رسه)
وای وای وای
چقدر بزرگتر شدن ؟؟؟
بزرگ که نمی شن، اما اونقدر باد می کنن که دیگه هیچ کجا، جا نمی گیرن.
اندازه ی یک کلون بار الکترونیکی هم که بزرگ باشی، آخرش می شی یه رعد و برق و می خوری زمین و یه صدای بببوووممم و دیگه هیچی. کی یادش می مونه که تو صدا کردی و روشن شدی ؟
اما اگه واقعاً مرد باشی و خوب فکر کنی می بینی که قوی ترین چیز دنیا اتمه با اندازه ی یک انگستروم.
مردهای بزرگ کوههایی هستند که توی زمین ریشه دارن. تا سرت رو بالا نگیری نمی بینیشون. اما اون ها همیشه پایین رو نگاه می کنن و تا یادشون نره که توی خاک، روی زمین، این پایین ریشه دارن.
و در آخر . . .
مردها و زن ها در کنار هم معنا پیدا می کنن، بزرگ می شن و به کمال می رسن و هر دو ناقص و متناهی هستند. انسان ها تنها موجوداتی هستند که معادلات ریاضی رو به هم میزنن. اگه انسان ها با هم جمع بشن به توان هم می رسن و اون وقته که واقعاً بزرگ می شن.
که خدا گفت:"برای شما جفت هایی آفریدیم از جنس خودتان که در کنار هم آرام گیرید"
(نه در مقابل هم!!!)
رضا دوست و همکلاسیه قدیمیه من که در شهر بابل در حال تحصیله برای تعطیلات پنج روزه ی اخیر اومد خونه. با میلاد و رضا و پسر عموی رضا رفتیم بیرون تا خوش بگذرونیم و یه غذایی بخوریم.
من ۴ تا ساندویچ و یه دلستر خانواده خوردن با ۲ تا فالوده زعفرانی و غذای بقیه رو هم خوردم و رفتم خونه.
فردا میلاد اومد عیادت من !!!
گفت: نیما حالت خوبه ؟
گفتم: عالی
تعجب کرد و گفت: من دیشب حالم بد شد و مسموم شدم. رضا هم امروز توی بستر مرگه !!!
من گفتم: یعنی بخاطر این بود دیروز ته دلم یه کم سنگین شده بود ؟!!
داشتم حکایتی از گلستان می خوندم که خیلی باعث تفکر من شد (سالی چند بار اونم کوتاه اتفاق می اوفته).
که می گفت:
»»"بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه ی اهل تحقیق درآمد و به یمن درویشان و صدق نفس ایشان، ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت. دست از هوی و هوس کوتاه کرد و زبان طاعنان در حق وی همچنان دراز که: بر قاعده ی اول است و زهد و طاعتش نامعول.
طاقت جور زبان ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد که از زبان مردم به رنجم، جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارنت.
لیکن مرا که حسن ظن همگان به کمال است و من در عین نقصان، روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن."««
***کلاً این داستان می گه یه آدمه بده بود که خوب شد اما مردم باورش نداشتن. رفت پیش گنده ی خوب ها شکایت. طرفم گفت چرا این نعمت رو شکر گزار نیستی که از اون چیز که مردم فکر می کنن بهتری ؟؟؟ در حالی که من آدم ناقصی هستم و مردم فکر می کنن من دارای کمالم.
این داستان من رو خیلی به فکر وا داشت !!! کاری ندارم که اون گنده ی خوب ها، خوب بود یا بد بود. اما وقتی بقیه فکر می کنن تو خیلی بارته خیلی بده. اون وقته که باید همیشه در جنب و جوش باشی تا بهتر بشی که حداقل به اون تصور دیگران نزدیک بشی در حالی که هیچی نیستی. در این مواقع انتظار مردم هم ازت بالا می ره و روزی به جایی می رسی که می بینی دیگه نمی تونی نقش بازی کنی و خودت رو ول می کنی. اون وقته که اگر یه آدم معمولی هم باشی و بدی ازت سر نزنه. در چشم مردم شیطان رجیم و آدم بده ی قصه می شی !!!
امان از این مرد و حرفاشون و فکر هاشون و انتظاراشون.
»» به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای ولیکن می نتوان از زبان مردم رست««
«»«»«»«»«»
»» نیک باشی و بدت گوید خلق به که بد باشی و نیکت گویند««
پس سعی کنید همیشه خودتون باشید. که می گه:"یا چنان باش که می نمایی تا چنان نمای که هستی". نه بیشتر نه کمتر.
البته رطب خورده کی کند منع رطب. ما چوب این و می خوریم که حرف خودمون رو عمل نمی کنیم !!!
فیلم L4YER CAKE محصول سال 2004 یکی از فیلم هایی است که من اون رو واقعاً تحسین کردم. فیلمی که تا آخرین لحظه من و دوستانم رو از خودش جدا نکرد و باعثه بحث بسیار بین من و اونها شد.
این فیلم ساخت کشور انگلیسه و مشهور ترین بازیگر فیلم Daniel Craig، بازیگر آخرین فیلم از سری فیلم های 007 یا همون (Casino Royal) بوده.
داستان این فیلم از این قراره که عده ای دوست زیر نظر مردی به کار توضیع مواد می پردازند و دچار مشکلاتی می شن، از جمله گم شدن مقدار زیادی مواد از مافیای هلند و افتادنش گردن اونا و لو رفتنشون پیش پلیس که بعداً معلوم می شه زیر سر رئیس گروهه و اون یه جاسوس پلیسه و واسه این که خودش رو کنار بکشه اون ها رو لو داده. در فیلم داستان های فرعی زیادی وجود داره از جمله عشق Daniel Craig نسبت به دختری که با یک توزیع کننده ی جزعیه بی دست و پایی به اسم Sidney دوسته و طریقه ی به دست آوردن اون و کنار زدنSidney که جزو جالب ترین قسمت داستانه. در آخرین سکانس فیلم وقتی ما می فهمیم که با هوس ترین فرد فیلم همون Daniel Craig هست و همه چی تموم شده است. Daniel Craig جمله ای رو می گه که آدم مو به تنش سیخ می شه. رو به دوربین می کنه و می گه:"اگه گفتید اسم من چیه به اندازه ی من با هوشید !!!" و بیننده متوجه می شه که در طول 105 دقیقه ای که فیلم رو نگاه می کرده حتی یک بار هم نامی از اون برده نشده. که این اوج خلاقیت یک فیلم نامه نویس رو می رسونه. این فیلم به معنای واقعیه کلمه شاهکاره.
و در آخر ُSidney که در همون آخرین سکانس ورق رو بر می گردونه و هیچ چیز مطابق میل بیننده پیش نمی ره.
فقط می گم اگه تونستید ببینیدش . . .
By: Peter C. Bowen
Runtime: 105 minutes
Stars: Daniel Craig, Colm Meaney, Michael Gambon, Kenneth Cranham
Other Stars: George Harris, Jamie Foreman, Sienna Miller, Sally Hawkins, Tamer Hassan, Paul Orchard, Burn Gorman, Louis Emerick, Stephen Walters, Ivan Kaye, Neil Finnighan, Dragan Micanovic, Steve John Shepherd, Dexter Fletcher, Nathalie Lunghi
Director: Matthew Vaughn
Opening May 13 in NYC and LA, other cities to follow
DVD available in UK
این کتاب رو سالها پیش خوندم ،" پنج زبان عشق، چگونه بگویم دوستت دارم" از انتشارات ویدا نویسندش یادم نیست کتابی حدوداْ ۱۰۰-۱۲۰ صفحه ای، اینم مثل کتاب قبل اسمش فریبندست و به نظر آدم میاد که از این کتاب الکی ها باشه که می خواد از عشق و عاشقی حرف بزنه که برو زن بگیر خوبه و از این حرفا ....
اما نه این کتاب راجع به پنج راه ارتباط انسان هاست چه مردها با زن ها، چه زن ها با زن ها و چه مردها با مردها صحبت می کنه.
من مدتی با این کتاب زندگی کردم و چیزای زیادی ازش یاد گرفتم.
در این کتاب از پنج راه ارتباط یاد شده که همه ی ما کم و بیش از اون ها استفاده می کنیم و در روابط تازمون سعی می کنیم تمام این کار ها رو انجام بدیم، اما نکته این جاست که هر کس تنها یکی از این به اصطلاح زبان ها رو ملکه ی وجودی خودش کرده و ما باید بفهمیم و بدونیم برای طرف مقابلمون کدوم یک از اون ها مهمتره و از اون استفاده کنیم اما این بدین معنا نیست که از بقیه ی اون ها استفاده نکنیم.
تنها کسی هم که می تونه به شما بگه زبان عشقتون چیه خودتونید وقتی فهمیدید اون رو به بقیه هم بگید تا در روابطتون پیشرفت کنید.
زبان ها:
۱- کلام تأیید آمیز
۲- وقت گذاشتن
۳- هدیه دادن
۴- خدمت کردن
۵- تماس فیزیکی
من الان این کتاب رو ندارم اما همون چیزه کمی که یادم میاد رو براتون می نویسم:
۱- کلام تأیید آمیز:
کلام تأیید آمیز فقط یک چیزه اونم این که کاری رو که طرف مقابل می کنه با کلامتون تأیید کنید و نشون بدید که این کار واستون دارای اهمیته زیادیه.
مثالی که در کتاب اومده بود این بود:
اگر همسرتون زباله رو بیرون برد تنها بگید، متشکر که این کار رو کردی.
فقط همین. شما باید نشون بدین که کار های طرف مقابل رو می بینید و واسه اون ها ارزش قائل می شید.
۲- وقت گذاشتن:
وقت گذاشتن در کنار هم بودن نیست، ما ممکنه ساعت ها در کنار هم بشینیم و به یه برنامه ی تلویزیونی نگاه کنیم اما برای هم وقت نذاریم و یا حتی کیلومتر ها از هم دور باشیم و با یه تلفن برای هم وقت بذاریم. وقت گذاشتن کار سختیه اما اگه عادت کنید که حضور طرف مقابل رو درک کنید واستون مثل آب خوردن می شه.
۳- هدیه دادن:
یک اصل اساسی هست و اونم اینه که کسی که هدیه می ده، هدیه هم می خواد و این یعنی اینکه اونهایی که زبان عشقشون هدیه دادنه بسیار هم هدیه می دن.
هدیه نباید یه چیز گرون باشه، هدیه می تونه یه شاخه گل، یه یادگاری و حتی یه دست نوشته باشه.
۴-خدمت کردن:
در کتاب داستانی بود راجع به زنی که به شوهر بسیار می رسید و انواع غذا ها رو درست می کرد و به او می داد و وقتی شوهر غذا نمی خورد زن عصبانی می شد و با او قهر می کرد. همه فکر می کردن عشق زن در غذاست اما اشتباه می کردن، زن خدمت می کرد و انتظار داشت خدمتش مورد تأیید قرار بگیره و صد البته که در مقابل خدمتی که می کرد انتظار خدمت از طرف مقابل رو داشت.
۵-تماس فیزیکی:
جمله ی عینی کتاب این بود:"تماس فیزیکی شامل برخورد شانه هاست تا شهوت انگیز ترین بوسه ها" اما تماس فیزیکی با سکس فرق داره در حالی که مکمل هم هستنداما با هم یکی نیستن.
آدمایی که خودشون رو به دیگران می چسبونن و دوست دارن که دیگران رو لمس کنن دارای این زبان سخت و جالب هستند.
"من به شخصه زبان عشقم وقت گذاشتنه شما چطور دوست عزیز ؟؟؟"