چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

13به در پارسال

پارسال عید شمال بودم، توی رختخوابم، خوابیده بودم که با صدای تلفن بیدار شدم. دختر خاله ی مکرم زنگ زده بودن ببینن واسه اون روز کجا می ریم و گفت با شوهرش داره میاد خونمون من هم گفت نیا چون ما خوابیم. یه ساعت دیگه بیا ( من با هیچ کس رو در بایسی ندارم ) کم کم برابچه ها اومدن. حدود 20 نفر شدیم ما تا به حال زیر 60 نفر نبودیم و فکر می کردیم اون سال چون کم هستیم خوش نمی گذره اما اون سال ورق برگشت. عده ای گفتن بریم بیرون و طبیعت رو تخریب کنیم اما در آخر تصمیم گرفتیم اون سال بیرون نریم و توی باغ بمونیم چون احتمال بارش بارون بود.

ما هم خودمون رو سرگرم کردیم با بازی های وستی، فوتبال و ...، یه بازی ابداعی هم داشتیم اونم پرتغال بازی بود.آخه همسایمون پرتغال هاش رو نچیده بود و اونا افتاده بودن توی باغ ما و باغ خودش. ما هم 2 گروه شدیم گروه پسرا (بزن بهادر ها) و گروه دخترا (کتک خور ها). شروع کردیم به پرت کردن پرتغال به هم این وست چند تا مستوم داشتیم که من هم جزوشون بودم. چون مچ پام پیچ خورد و به عنوان فیلم بردار مشغول به کار شدم اما با جا خالی دادن یکی از بچه ها باز هم با ضربه ی شدیدی از پا افتادم شکمم کبود شده بود.

گروه دختر ها زرنگ تر و سریع تر بودن و ضربات بیشتری به پسر ها زدن اما زور پسر ها به دختر ها می چربید.

از گروه پسر ها جعفر اوفتاد تو گل که مورد ملامت زنش قرار گرفت، امیر خشن ترین بازیکن شناخته شد چون از دست زنش ناراحت بود، مهدی هم مارموز ترین بازیکن شناخته شد چون طوری می زد که طرف نمی تونست بفهمه از کجا خورده من هم مستوم ترین بازیکن شناخته شدم، بقیه هم اصلا شناخته نشدن. از گروه دختر ها شهربانو جنگی ترین بازیکن زمین شناخته شد و بهش لغب ببر مازندران دادیم، مریم فراری ترین و بانو هم کتک خورترین بازیکن، آی صحنه ای که مهدی با کدو حلوایی زد تو سرش دیدن داشت. بقیه هم کتک خور و سیاهی لشگر بودن و تنشون حسابی کبود شد.

در آخر بازی تمام دیوار خونمون پرتقالی بود و یکی از شیشه هامون هم شکست اما اون بهترین بازی بود که توی عمرم کردم.

ناهار و شام م به رسم تمام طبیعت گرد ها جوجه کباب خوردیم آی خوردیمااااااااا

اون سال خیلی خوش گذشت و یکی از قشنگ ترین روز های زندگیم شد که امیدوارم هیچ وقت از ذهنم پاک نشه.

مگه نه ؟

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم . مگه نه؟
یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم . مگه نه؟
یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه
آخرش نقطه ی پایان کتابیم . مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم . مگه نه؟
کی میگه ما با همیم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم . مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه ی ابریم . مگه نه ؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه . مگه نه ؟
 
شاعر : بیژن سمندر