چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

تکه گوشت پر از درد:

دفعه ی قبل که داستان دخترک میخوار رو از این نویستده (که خاطره نویسه) گذاشتم دوستان از داستان استقبال نکردند و خوششون نیومد٬ این داستان هم سوزناک تر و هم پر درد تره ولی گذاشتم دیگه اگه خوندید نظرتون رو اعلام کنید

تکه گوشت پر از درد
نویسنده: دکتر روبن سواگ

سرما! سرما!
سرمائی که تا مغز استخوانها فرو می رفت و آنها را یخ میزد. طوفانی مهیب از کوههای آلپ به پاخاست و آهنگ شهر کرد، به این سو و آن سو می دوید و در دره ها می چرخید و چون دیوانگان درختها را از ریشه بیرون می کشید و با خود می برد.
برفها گلوله میشدند و به هوا می پریدند و از برابر او می گریختند و در سوراخها و شکافهای درشکه پناه می جستند، یا در چشم اسب فرو می رفتند و حیوان را از دیدن و رفتن باز می داشتند.

بیچاره حیوان متحیر مانده بود. پهلویش را به باد داد و دم خود را به زیر شکم زد و کز کرد. برگشت و با نگاه ملتمسانه خود از من خواست که بازگردم. بعد ناامید سر در پیش انداخته درشکه را بحرکت درآورد. ته دره در برابر یک کلبه دور افتاده ایستادیم. می بایست خانه بیمار همین جا باشد. از لای در ناگهان چهار سر هراسناک، دو بچه و دو بز، پیدا شد.

- مادر! مادر!
در خانه مادر روی گهواره خم شد، نوزادی را شیر میداد. آنجا در آن کلبه زیرزمین و میان آن دیوارهای سیاه انسان و حیوان در کنار یکدیگر می زیستند و در چنگال بدبختی همدرد یکدیگر بودند. نفسهایشان را در هم آمیخته بودند خود را گرم میکردند.
- بچه ها، یک تکه چوب برای دکتر روشن کنید.
- خیر، خانم، لازم نیست. مریض را میببینم.
از پله تاریکی به اطاق بالا رفتیم. سقفی کوتاه که در یک طرف بپایین سینه داده بود، آنرا بصورت یک مرغدانی در آورده بود. برفهای آب شده پشت بام از روی دیوارها راههای سبز رنگی ایجاد کرده کاغذهای دیوارها را تکه تکه آویزان ساخته بود. یک جفت پنجره محقر که سوراخ ها و شکافهای آنها را با کهنه پاره پر کرده و روی آنها را روزنامه چسبانده بودند، در آنجا بچشم میخورد.

این کلبه از بوئی مانند بوی حیوان مرده پر شده بود، هوای ترشیده و غلیظ آن مثل سم تهوع انگیزی بود که تنفس را مشکل می ساخت. بی اختیار دستمالم را جلوی دهانم گرفتم.

زن با التماس گفت: «ببخشید، من بس که ملافه هایش را شستم، دستهایم از سرما ورم کرده. مثل بچه است. از بچه هم بدتر است!»
مریض سرش را در بستر تکان میداد، مثل اینکه میخواست گفته های زن خود را تصدیق کند. بازوان خود را زیر لحاف زیتونی رنگی پنهان ساخته بود. مریض گفت:«دکتر، من دستهای شما را نمی فشارم. آنها را نزدیک لبهایم بیاورید تا ببوسم فقط لبهایم تمیز مانده است.»

از تمام بدنش فقط یک سر نحیف و لاغر و باریک، فوق العاده لاغر، دید میشد و بقدری لاغر بود که تمام استخوانهای جمجمه اش مثل سر اسکلت تشریح پیدا بود. ولی رنگ و پوست چهره اش بیش از این لاغری و فلاکت و کثافت، مرا بخود جلب میکرد. در تمام یاخته های آن یک قطره خون نمانده بود. مثل پوست لیمو زرد بود. زردی اش که فقط خاص بیماران مبتلا بسرطان است. این زردی مهر مرگ آن بیماری وحشتناک بود.

همچنانکه در قدیم بر پیشانی جنایتکاران داغ محکومیت می زدند، این بیماری شوم هم بر صورت قربانی خود پیش از وقت مهر مرگ می زند. آنهم با چه پنهان کاری و خیانتی!
قربانیان او نه جوانان نوشکفته اند و نه پیرهای پژمرده و لرزان، آنهائی هستند که به کمال زندگی رسیده اند. آنهائی که از کمال قدرت برخوردارند، آنهائی که کودکانی در آغوش خود می پروردند.
این بیماری قربانیان خود را از میان کسانی انتخاب می کند که به هیچ وجه سزاوار این تنبیه وحشت انگیز نیستند.

او حکم خود را با آتش سوزان مهر نمی کند. بوسه خائنانه او به محض تماس اثر کوچک بی اهمیت و بی دردی باقی میگذارد. یک زخم معمولی پس از سالها بزرگ میشود و ریشه می دواند و مثل سنگ سخت میشود و همچون عنکبوت خون را می مکد و بی دریغ می کشد! این مرض اثر خود را روی پیشانی باقی نمیگذارد.
برعکس جائی را انتخاب میکند که ناپیداست: زیر پستان زن کامل، یا بغل زهدان یک مادر، انتهای گلوی این یا کنج معده آنرا انتخاب میکند، درست در سر روده یک مرد بدبخت مخفی میشود. خلاصه آنجا را برمیگزیند که هیچکس نمیتواند او را ببیند و جرأت نشان دادن بدیگران را هم ندارد ...

این مهر آتشین محکومیت اگر بموقع دیده میشد، ممکن بود آن را با تیغ بیرون کشید، ولی حالا دیگر خیلی دیر شده بود. اگر مریض پادشاهی هم بود، چاره ای جز تن دادن بمرگ نداشت... زخم سر روده بزرگ شده و ورم کرده بود، درست مثل قارچهای سمی که در جاهای تاریک و پر زباله میرویند سرخ و مرطوب و بدبو شده بود.

تازه این قسمتی بود که از خارج نمایان بود. این طفیلی خونخوار از داخل چنان وسعت یافته بود که شاهرگ را فشرده و یک ساق را از بالا تا پائین متورم و فلج ساخته بود. بیچاره در میان زجرهای جانگداز با نیروی فوق بشری می کوشید تا در آن حالت تکان نخورد و همچون مجسمه ای سنگ شود.

کیست که در روزگار کودکی از شنیدن افسانه آن مرد بدبختی که در کنج قصر خود بروی صندلی مرمرینی بی حرکت نشسته و پائین تنه اش سنگ شده بود، گریه نکرده باشد؟ درد زمینگیری این مریض خیلی بیشتر از او بود... اگرچه خانه اش قصر نبود، ولی از قصر هم بالاتر، آشیانه محبتی بود. سالها همچون اسیران در مزرعه کار کرده بود تا کلبه ای برای خودش داشته باشد و حالا یک تکه چوب خشک هم در این جا پیدا نمیشد... با دختر یتیمی ازدواج کرده بود و اکنون سه بچه داشت. این بدبخت ها مثل جوجه پرندگان که به امید خدا دهانشان را باز می کنند، لبهایشان انتظار یک لقمه نان را میکشید... اگر این چند تا بز را هم که متعلق به مادرشان است، نداشتند پدر و فرزندانش چطور سیر میشدند؟ بیچاره بزها نمیدانستند که چه نقشه هائی برای فردای آنها میکشیدند.

زن میگفت:«شنیدم دانشمندان ماده ای برای این ناخوشی کشف کرده اند که معجزه می کند. ولی اینطور که معلوم است کمی گران است... اگر این بزها را بقصاب بفروشیم، شاید بتوانیم پول کافی بدست بیاوریم.»
ماده معجره آسا! رادیوم! رادیوم!... کدام احمقی نام دلربای تو را به این بدبختها گفته؟ اگر این ها میدانستند که هر یک گرم تو بیست و پنج هزار لیره انگلیسی ارزش دارد، اگر اینها میدانستند که اثر انوار تو هنوز هم برای ما مجهول و هولناک است، آن وقت این بدبخت ها دیگر بی هیچ سر و صدائی می مردند ...

گویا بیمار آثار نومیدی و یأس را در صورت من خوانده بود:
- در این صورت، دکتر، بهتر است تیغ را بردارید و گردنم را ببرید... من دیگر طاقت اینهمه درد را ندارم. مثل اینکه با شمشیرهای آتشین تمام ساقم را قاچ میکنند. روده هایم پیچ می خورد و خونریزی می کند. این خون تمام شدنی نیست... بچه هایم در این زیر زمین گریه کنان پستانهای بزها را می مکند و من که تا ابد در این بستر میخکوب شده ام، شیری را که خوراک آنهاست می دزدم ... حالا که امید درمانی نیست، خواهش دارم، دکتر، لطف بفرمائید و من را از این زندگی خلاص کنید... یک گلوله سربی که بپیشانی سگ محتضری اصابت میکند خودش سعادتی است!

آیا از حالت مریض ناامیدی که به بازوهایت می آویزد و مرگ می طلبد و تو مجبوری او را طرد کنی تا ماههای طولانی در حال احتضار به سر ببرد، حالتی تأثر انگیزتر وجود دارد؟ این تکه گوشت پر از درد به کی تعلق دارد؟ به مریض؟ به خانواده اش یا به قانون؟ به طبیب یا به خدا؟ بیماری مجهولی که نه درمانش، نه موجبش، نه میکرب و نه ریشه اش معلوم است!

نمیتوانستم معالجه اش کنم، قادر بکشتن او هم نبودم. آخرین سلاحی که داشتم مرفین بود. آه، اگر این یگانه درمان در طبابت بود، من باز هم حرفه خود را دوست می داشتم. اما اینهم فقط آخرین ساعتهای احتضار را طلائی میکند...
یک تزریق کوچک بدبختی را از یادش می برد، بیمار به همه دردهایش می خندد. تکه پاره های کاغذ دیوار را نمی بیند و خودش را به قصوری با ستونهای طلائی می برد و در آغوش پریان زندگی می کند و در هنگام احتضار به خدای جاوید لبخند می زند...

با عجله از پله های تنگ پائین رفتم، ولی این بار زنش بازویم را گرفت:
- دکتر، بگوئید ببینم آیا زنده میماند؟ خوب میشود؟ خدایا! خدایا! یتیم، بیوه! من این بچه های یتیم را کجا ببرم؟ نه پدری دارم، نه مادری. در این دنیا هیچ کس را ندارم. روزگار ما را زنده زنده بگور برد. ای مردم بیرحم. ای خدای بیرحم!
صورتش را با پیش بند پوشاند و آهسته هق هق گریه کرد تا شوهرش از بالا نشنود. ولی این بچه ها که هنوز قدشان به زانوهایم نمی رسید، با نگاههائی تهدیدآمیز مرا احاطه کردند. میخواستند بفهمند که چرا مادرشان را به گریه انداخته ام. مثل اینکه تنها موجب بدبختی و دردهایشان من بودم.

حقیقتا هم این مغزهای کوچک حق داشتند؟ آیا حضور در جنایت، هر چند نتوانیم از آن جلوگیری کنیم، مساوی با خود جنایت نیست؟ پریشان و خجل خود را از کلبه بیرون انداختم و در گوشه درشکه کز کردم و دور شدم و از این دره نفرین شده بی آنکه به عقب نگاه کنم فرار کردم.
سرما! سرما!

نظرات 7 + ارسال نظر
somy چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:03 ب.ظ http://www.aks20.blogsky.com

سلام دوست عزیز فقط تا پایان شهریور فرصت دارید از این فرصت استثنایی استفاده کنید ودر سایت شرایگین عضو شوید هر کلیک 80تومان درآمد من خوب بوده شما هم این شانس راازدست ندهید وارد وبلاگم بشو واز طریق بنرها وارد سایت شو وعضو شوید
در یک اقدام بی سابقه هر کلیک به 800 ریال افزایش یافت تمامی بنر های موجد در سیستم به 800 ریال افزایش پیدا کردند جشنواره دیوانه وار شرایگین آغاز شد و تا آخر شهریور ادامه دارد موفق باشید

نیلوفر شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ http://172.blogfa.com/

سلام
وبلاگ قشنگی دارین.
یه وسیله براتون گذاشتیم که بهم سر بزنید منتظریم
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله حالا دیگه_\~~~ ~~~~
~~~~~/ _میتونی بهم سر بزنید _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-
نظر یادت نره. راستی اگه خواستی میتونی با هم تبادل لینک داشته باشیم

عارفه سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:59 ق.ظ http://00koche00.blogfa.com

♥♥♥[گل]♥♥♥[گل]♥♥♥ حلول ماه مبارک رمضان بر شما مبارک ♥♥♥[گل]♥♥♥[گل]♥♥♥

ملینا چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:41 ق.ظ http://eteraaz.blogsky.com


مرسی -بهترم .اینم خیلی زیباست . کی گفت اون یکی بد بود . بعضی موقعها یادشون میره نظر بدن .

حسین پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:03 ب.ظ http://hosein-hm.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خوب هستید وبلاگ خوبی دارید وقت کردی به ما هم سر بزنید

اشکان سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.rapbest.blogfa.com

اگر مایل به تبادل لینک هستی یه سری به من بزن

(....) دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:17 ب.ظ http://man6871.blgfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد