چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

سایت ما:

سلام دوستان٬

انجمن وب زیست توسط این بنده ی حقیر و چندی از دوستانم (که زیاد نیستن) تشکیل شده و در اون به وبلاگ نویسی و راهکارهای اون بررسی می شه و چند قسمت دیگه هم داره ببینید پشیمون شدید هم به من چه !!!

www.webzist.com

سفر با غلام:

اولین بار بود که تنهایی می خواستم برم مسافرت، منظور از تنهایی بدون پدر و مادره.

با غلام (پسر خالم) همه چیز رو هماهنگ کردیم و راه اوفتادیم. وقتی رسیدیم وسایل رو مرتب کردیم و رفتیم پیش پدربزرگ و مادربزرگ غلام اولین بار بود با خانواده ی پدریه غلام آشنا می شدم.

پدربزرگش داشت کار می کرد. یه سه تا گونی سبوس گندوم رو گذاشته بود اونجا. غلام خم شد یکی رو انداختم رو دوشش یکی رو خودم با هزار بد بخت و کشون کشون بردم تو طویله، برگشتم سومی رو بردارم دیدم پدربزرگش با یه دستش گرفته داره میاردش. خانواده ی غلام خیلی با من خوب بودن.

مادربزرگش هم یه غذای خوب درست کرد و خوردیم. وقتی داشتیم سبوس ها رو از پشتمون پاک می کردیم پدربزرگ غلام یغه ی من رو گرفت و من رو بست به فحش و بد و بیراه به غلام گفتم قضیه چیه ؟

گفت با تو نیست اون مارک پشت یغه ات رو می گه که گردن آدم رو می خوره.

یه سر به عموی غلام زدیم و شب رفتیم خونه ی عمه ی غلام، نمی دونم چرا از همون اول هم از من کار می کشید. اون روز تور های پنجره رو واسش وصل کردم. آخرین بار هم که همین چند روز پیش بود جعبه های میوه رو واسش جا به جا کردم و ظرفا رو شستم.

تا صبح نشستیم و با هم حرف زدیم، درسته سالها پیش بود اما اولین بار که تنهایی به مسافرت رفتم رو هرگز فراموش نمی کنم.

درخت:

بی مقدمه !!!
 
 
درخت جادویی

داداش:

همه اون رو داداش صدا می کردن و من هم از ابتدا اون رو با اسم داداش می شناختم.
یه نسبت فامیلیه دور داشتیم و هیچ ارتباط خونی بین ما نبود اما دوستش داشتم.
اون همیشه فکر می کرد پدر من دو پسر داره و من رو به یاد نمی آورد و هر بار که من خودم رو معرفی می کردم با لبخند به من نگاه می کرد و حالم رو می پرسید.
به خاطر سکته ی قلبی و فراموشی فردای اون روز هم باید خودم رو بهش معرفی می کردم و این برام لذت بخش بود که هیچ وقت من رو به یاد نداشت.
هر روز با اون آشنا می شدم و فردا من رو فراموش می کرد.
دوستش داشتم و حالا رفته
 
برای مراسم ختم می رم شهرستان و معلوم نیست کی برگردم
 
dadsh
 
اگر چه پیر بود اما
جوانی را به سمت من هدایت کرد
 
فقط دانم لطافت داشت
همان موهای پیرش که وجودم را به خود می خواند
و رنگش برای من به معنای صداقت بود
و پاکی را تداعی کرد در ذهنم
 
به ماننده ستاره های رخشان بود
همان برقی که جایش داده بود با عشق در عمق نگاهش
که من تا بی نهایت را درون چشم او دیدم
 
دلیل بودنم با او همان لبخند زیبا بود که با لب های خشکش به شیرینی طراوت داشت و شادی را به ما می داد سوقاتی
که دستهامان نماند خالیه خالی
 
و حالا رفته از پیشم و آن سوقات ها مانده به یاد از او درون ذهنم و فکرم به یادگاری

معامله:

در پی شکایات دوستان عزیز تر از جانم نسبت به داستان های کوتاهه خیلی بلند٬ این داستان رو گلچین که چی بگم ریزچین کردم واستون بخونید حالش رو ببرین
 

معامله

مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.

 

 

 نویسنده: مهدی کاوندی

صد سال تنهایی:

صد سال تنهایی

اثر گابریل گارسیا مارگز

 

صد سال تنهایی، داستان صد سال زندگی یک خانواده و فراز ها و نشیب های زندگی آنهاست که در آن زندگی ها شکل می گیرند و سپس همچون ذره ای محو در دور دست ها، به وادی بی وجودی می روند. ثانیه ها می میرند، دقایق جان می گیرند و زمان بی وقفه می گذرد. امید ها نیز چنین هستند. زمانی به صورت آرزو ها، بیانگر احساسات و افکار انسان می شوند و گاهی چون واقعیتهای شیرین، نشانگر کوشش های آنان.

رهایی از بیهودگی ها، گام نهادن بر مسیر سرافرازی و پیروزی و گریز از گرداب زندگی و گردهمایی انسانی، دوری گزیدن از تنهایی و در تنهایی به افسانه پیوند خوردن و بنا شدنه معبد کافرکیشان عشق مذهب همه و همه در این کتاب جلوه می نماید.

این اولین و آخرین رمانی بود که در زندگی ام خواندم و اگر صد سال تنهایی، برای صد سال و به تنهایی جایزه ی نوبل را به خود اختصاص دهد باز هم این جامعه ی بشری به آن مدیون و بدهکار است.

من در این کتاب رمدیوس را دیدم که عروس 9 ساله ی خانواده ی بوئندیا بود و برای صد سال عکسش بر روی طاقچه ی خانه ماند و هر دختر شیرین بخت خانواده با آن نام خوانده شد.

من در این کتاب سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را دیدم که از کوچکی به بزرگی رسید و یاد او در ذهن مرد به اسم افسانه ای مرد. با این که او هفده پسر داشت اما هیچ کدام از آنها به خانه نرسیدند و به جرم خاص بودن و قدرتمند بودن به دست نامردمان قدرت طلب مردند.

من در این داستان خوزه آرکادیو بوئندیا را دیدم که با دستان خود شهری و خانوده ای بنا کرد ولی در حالی که از دیوانگی به درخت بسته شده بود مرد.

من در این کتاب اورسولا را دیدم که مادی بود که واژه ی مادر برای وصف او کافی است.

من در این کتاب چیز هایی دیدم که باید دید.

من با این کتاب زندگی کردم و همین بس ...

سفرنامه ی نیما:

این متن نه ارزش ادبی داره نه ارزش خوندن٬ نمی دونم دیگه خودتون باهاش حال کنید

 

خواستم برای اولین بار از سفر خانوادگی لذت ببرم. تو جاده ی هراز فاز جاده چالوس رو گرفتم و پیش رفتیم جمع ۴ نفره ی من و برادرم و پسرخالم و پدرم جمع خوبی بود. تو راه یه خانوم داد زد جاجرود ما هم به بابام گفتیم بابا این تو راهی ها گناه دارن سوارشون کن (با منظور) بابام نه گذاشت نه برداشت بومهن جلوی یه دختر دانشجوی وایستاد بزور می خواست سوارش کنه دختره هم که چهار تا نره خر دیده بود شاخ در آورده بود !!!

زدیم دوباره به چاک جاده و بالاخره رسیدیم.

منم شمال کرمه رانندگی می گیرم ماشین رو برداشتم رفتیم خونه ی مادربزرگه من و مهدی داداشم و حمید پسر خاله اونم با زیر شلوار !!!

غلام که شش ماهی هست بابل درس می خونه اونجا بود (اونم پسر خالمه از من ۲۹ روز کوچیک تره) ما رو انداخت بیرون که می یاید مهمونی اونم با زیر شلوار ؟؟

ما هم خم به ابرو نیاوردیم چون خودش زیر شلوار تنش بود.

شب رفتیم خونه و خوابیدم و حمید رفت پیش عموش مهدی رفت بیرون من از ساعت ۹ صبح خوابیدن کردم تا ساعت ۴ بعد از ظهر که غلام گفت بیا دنبالم با هم باشیم (بعداً فهمیدم کارت تلفن پیدا کرده بوده زنگ زده) رفتم حمید و شهربانو کوچیکه (خواهر زاده ی حمید) رو برداشتم و رفتیم خونه ی مادربزرگه آتیشی فراهم کردیم و بلالی و جمعی٬ فرداش همه اومدن خونه ی ما چتر شدن. تا ۵-۶ نشستیم و قلیانی و چایی و آهنگی و بحثی (من نکشیدم) تا شب که رفتیم عقد کنون پسر عمه ی حمید، من نبودم کی مجلس رو گرم می کرد من رقص بلد نیستم اما از حاشیه همه چیز زیر نظر من بود (شده بودم نخد آش). انقدر گند قضیه رو در آوردیم که ساعت ۱۲ شب عاقد تونست اونا رو عقد کنه و آخر ما رو از زنونه انداختن بیرون ما هم کم نیاوردیم و توی خیابون شروع کردیم:"بهاره بهاره ..." از این جور حرکت ها شهربانو بزرگه رو هم فقط 30 ثانیه دیدم (مثلاً رفته بودم به اون سر بزنم) که بهش گفتم:"آسیه رو صدا کن بگو نیما داره می ره"

گفت:"نمیاد"

گفتم:"بگو من دارم می رم با کله میاد" (آخه بچش بغل من خوابیده بود)

دیدم آسیه با سرعت اومد و گفتم:"بچه ات را گذاشتم پیش بابات خداحافظ"

و اومدم به شهرمون

دخترک و قوطی روغن:

دخترک توی وبلاگش از قوطی حلبیه روغن نباتی نوشته بود که چقدر درش سفته و بد باز می شه و این که مجبور شد از میخ و چکش برای باز کردن اون استفاده کنه، اما این متن که سعی شده بود طنز باشه (ولی من نتونستم بهش بخندم) من رو یاد یه مطلبی اندخت !!!

یاد این انداخت که قلب ما آدم های این دوره زمونه ی روزمره پذیر هم مثل قوطی حلبی شده، آره قوطی حلبی.

هیچ راه نفوضی نداره، جز باز کردن درش (کاش راه دیگه ای داشت)

درش هم که باز نمی شه، اگر هم باز بشه  با تیر و ترکش و تفنگ باز می شه و وقتی باز شد دیگه درش خراب شده و باز می مونه، اما یه مرد با جنم می تونه طوری در یه قلب رو باز کنه که درش خراب نشه (مرد مجاز از انسان به کار رفته)

(قسمت هایی از کامنت من به دخترک)

پرستاران:

 

 

امروز بیمارستان بودم، آی که چقدر این پرستار ها گلن !!! (از اون نظر نه بی تربیت)

من همیشه به پرستار ها احترام می گذاشتم و دوستشون داشتم اما امروز واقعاً ازشون خوشم اومد.

اونا کسایی هستن که بدون داشتن هیچ انتظاری واست کار می کنن و مریضیه تو واسشون مهمه و می خوان به طور کامل مریضیه تو رو واست توضیح بدن تا نکنه بعداً دچار مشکل بشی.

امروز یه یک ساعتی تو نوبت دکتر بودم و پرستاری رو دیدم که در دقیقه جواب حداقل سه تا آدم رو، اون هم با خنده می داد و واسشون کامل توضیح می داد که قضیه چیه که نکنه دوباره دچار مشکل بشن و وقتی کارشون تموم می شد با یه لبخند بدرقشون می کرد. و سعی می کرد اسم تک تکشون رو به یاد بسپاره تا اونا رو به اسم صدا بزنه و هر کی هر چی به غیر از کارش ازش می خواست انجام می داد (طوری که به کارش ضرر نخوره) خودم دیدم نسخه ی 12.000 تومانیه یه بیمار رو با یه راهنمایی کرد 800 تومان !!!

و پرستاری رو دیدم که زیر بغل یه پیرمرد رو گرفته بود تا نکنه بخوره زمین در حالی که اون پیرمرد همراه داشت و به خوبی هم راه می رفت.

پزشکی رو دیدم که با لبخند به زنی گفت نگران نباش جواب عکسات خوبه.

درسته صحنه های دیگه ای مثل درد گشیدن یه پیرزن که شیمی درمانی شده بود هم بود اما اون توی این مهربونی ها گم بود.

 

پرستارها فرشته هایی هستن که خودشون خواستن که فرشته باشن، فقط با یه تصمیم کوچیک اما سخت و دشوار. راهی رو میرن که تهش بهشته اما تا آخر راه رفتن و توی راه موندن مهمه. شیطان از فرشته ها زیباتر و والاتر بود اما به ته راه نرسید.

 

می خوام بحث رو به شیطان بکشم.

شیطان معلم فرشته ها بود. روزی در جمع فرشته ها گفت:"روزی یکی از ما سر پیچی خواهد کرد و رانده خواهد شد" (این پیش بینی رو کرد، اما هیچ وقت نفهمید اون خودش اون یک نفره)

می گن مردی شیطان رو در خواب دید با چهره ای زیبا و گفت تو که این قدر زیبایی پس چرا تو رو زشت تعریف می کنن ؟؟؟

شیطان گفت قلم در دست دشمنانه.

می دونید شیطان یه بار سر پیچی کرد و اما ما آدم ها خودم رو می گم. روزی چند بار گناه می کنی ؟؟؟

 

پرستارها واقعاً فرشتن که بحث رو به شیطان کشوندن.

بازگشت:

 

>شاهکاری از فریدون مشیری<

بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
 آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود