چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست:

 
 
من نسبت به نظرات شما برای پست قبل یه واکنش شدید انجام می دم (که آخر می گم) 
اصلا برین نظراتتون رو بخونید
من فکر کردم شما من رو درک می کنید و یکی از عقده های درونیم رو واستون بیان کردم اما . . .
چی بگم والله . . .
حتی دخترک که یه سالی بود کامنت نمی ذاشت()٬ کامنت گذاشت و یه تیکه بهم پروند
می دونید چی کار می کنم ؟؟؟
اسم وبلاگم رو به چپ دست تغییر می دم

من چپ دستم:

 

 

پیش نوشت: هر کار کردم نتونستم از دید یه بی طرف بنویسم. شما نظرتون رو بی طرفانه بگید(حالا اگه تونستید !!!)

 

چپ دست

 

امروز می خوام از یه سری اقلیت های جامعه که خودم رو هم در بر می گیرن بنویسم، از چپ دست های بد بخت و مفلوک (میگم چرا !!). که حتی جزو اقلیت هام در نظر گرفته نمی شن. آدم هایی که با بقیه فرق دارن و با خودشون هم فرق دارن. درسته یه سری صفات مشترک دارن اما بقیه مردم اون ها رو نتیجه ی اشتباه خدا می دونن نه یه سری انسان متفاوت و کار آمد (واقعاً کار آمد).

وقتی یه نفر می بینه من با دست چپ می نویسم انگار یه پدیده ی جالب علمی رو دیده و با سوال می پرسه:"تو چپ دستی" من هم همیشه با افتخار می گم:"بله من چپ دستم"

خیلی ها نمی دونن چرا ما چپ دست شدیم. بعضی ها می گن که واسه کج خوابیدن جنین توی رحم مادره (یعنی ما ناقصیم دیگه)

اما با اطمینان می گم این یه صفت ارثیه که حداقل توی خانواده ی ما (خانواده ی بزرگ ما) برای یک پنجم افراد پیش اومده و جمعی از چپ دست ها رو به وجود آورده.

چپ دست ها 9 سال میانگین سنی شون از بقیه ی آدما کمتره.

57 درصدشون تایپیست هستن که واسه عمل کرد مغزشونه که می گم.

ضریب هوشیه تمام اونا (غیر من) +120.

و بد بختن چون:

 

تا به حال رفتید سر جلسه امتحان بشینید روی این صندلی تک نفره ها ؟؟؟ بیشتر این صندلی ها به غیر از مقدار کمی که واسه کنکور طراحی شده متناسب با دست راسته حالا فکرش رو بکونید یه دست چپ بشینه روش. کمترین عارضه گرفتگیه کمره و ترکیدگی دیسک کمر.

از اونجایی که خط شیوای فارسی رو دست راست های محترم خلق کردند، ما جزو بد خط ها حساب می شیم (البته گلیم خودمون رو از آب بیرون کشیدیم و تونستیم خطمون رو به طور مصنوعی خوب کنیم)

تا به حال به قیچی های بازار دقت کردین ؟؟؟ یک بار اونا رو با دست چپتون بگیرید ببینید چی می شه.

واسه این هام راه حل پیدا شده و افرادی مثل برادر من به دو دست بودن مبادرت کردن اما من نمی تونم چنین خیانتی رو به خودم بکونم (من سر دست چپ ها تعصب دارم که چی ؟؟؟)

یکی از دوستان من که توی یاهو با هم نقاشی می کردیم با اینکه گرافیست بود نمی تونست با موس خوب نقاشی کنه، وقتی پریسیدم چرا ؟؟ گفت چون دست چپم و نگفت چون با دست راست موس رو می گیرم. پس راست بودن برای ما یعنی محدودیت.

 

و در آخر عمل کرد مغزیه چپ دست ها:

کار های سمت چپ بدن رو سمت راست مغز و کار های سمت راست بدن رو سمت چپ مغز انجام می ده. فکر کردن رو هم سمت چپ مغز انجام می ده. یعنی وقتی دست راستی در حال نوشتن هست نمی تونه خوب فکر کنه و تمرکزش روی نوشتنه و وقتی در حال گوش دادنه نمی تونه بنویسه (واسه اینه موقع جزوه نوشتن عقب می افتن که صد البته استثنا هم وجود داره)

اما دست چپ ها توانایی هایی دارند که حتی بیشتر خودی هاشون هم این رو نمی دونن. اونا می تونن در عین حال، گوش بدن، بنویسن و حرف بزنن و درک کنن. به طوری که سمت چپ و راست مغزشون با هم تداخل پیدا نکنه (اما یه جاهایی هم کم می یاریم، مگه ما کامپیوتریم ؟؟؟)

با این تفاسیر که گفتم حتماً شما فکر می کنید اونا به درد منشی بودن تایپیست بودن و کارای دفتری و اداری می خورن (درست فکر کردید) اما، دست چپ ها تواناییه تصمیم گیریه سریع دارن، توانایی فکر کردن و ارتباط دادن دارن.

اونایی که من رو از نزدیک می شناسن می دونن که من بحثی رو که با موضوعی شروع می کنم با یه موضوع به ظاهر بی ربط دیگه تموم می کنم که اگه در پایان حرف ها به قبل برگردیم تمام اونها به هم ربط دارن (خدا نکنه دو تا دست چپ با هم حرف بزنن دیگه کسی نمی تونه ریشه ی بحث رو پیدا کنه)

ما دست چپ ها فوق العاده احساسی هستیم (به علت سمت راست مغز) ولی احساساتمون روی تفکر و تعقلمون تأثیر نمی ذاره.

ما با بقیه فرق داریم این رو می فهمید ؟؟؟؟

باز مادر:

از اونجایی که پست روز مادر رو پیشاپیش دادم فقط یه عکس آپ می کنم
 
مادر

دخترک میخوار:

 

 

خواستم این داستان رو خودم تایپ کنم اما نشد (وقت نکردم و حوصله هم نداشتم) و گشتم و توی اینترنت پیداش کردم. ببخشید که غلط املایی نداره (شاید هم داره چکش نکردم)

 

دخترک میخوار:

نویسنده: دکتر روبن سواگ

 

آن روز سرم را با خواندن کتابهای جادوگری پر کردم و با افکاری آشفته و اسرارآمیز خود را بخیابان انداختم.
آفتاب بهاری بر فراز سرم میدرخشید؛ از آن آفتابهای نوازش دهنده و سرمست کننده روزهای اول بهار بود. آفتابی هم در برابرم طلوع کرد؛ و این آفتاب دختر بهاری بود، از آنهائیکه نمی سوزانند، اما بروح گرمی و حیات می بخشند. نگاه چشمان آبی رنگش مانند نیلگونه آسمان که از لای ابرها خودنمائی می کند مملو از سرور و خوشی بود. موهای طلائی و آفتابگون او بیش از نوازشی که بشانه هایش می داد، افکار رهگذران را بخود جلب می نمود. انسان در لحظه ای که باو مینگریست خود را در زندگی خوشبخت می پنداشت، زیرا دخترانی بسن و سال او که در حال شکفتگی هستند، چیزی در خود دارند که بالاتر از زیبائیست.

آیا میتوانستم جادو یا معجزه ای بالاتر از وجود او در برابر خود تصور کنم؟
بمن نزدیک میشد. چشمانم را بچشمانش دوخته بود، یک قدم مانده بود که بمن برسد. ناگهان رنگش پرید؛ فریادی کشید و مانند سنگی که از آسمان فرو افتد، بشدت بزمین خورد.

پیش دویدم؛ نفسش پریده بود. دستهایش را فشردم؛ احساس نمیکرد. صورتش روی زمین مثل تکه ای چوب افتاده و مانند پرنده مرده ای خشک شده بود. بازو و پاهایش مانند آهن سفت و مثل مرده سخت و کشیده بود. این حالت لحظه ای بیش نپائید. او را به پشت برگرداندم و دکمه هائی که بدنش را در خود می فشرد، پاره کردم و بندها را شل نمودم.

سپس صورت رنگ پریده اش سرخ و بعد کبود گردید. عضلات چهره اش منقبض شد. زبانش در میان دندانهایش کلید شده و خون آلودش می غلطید. سرش را همچون پتکی بر سنگفرش خیابان میکوفت. دستها و پاها و تمام بدنش یکمرتبه و یک جا بلرزه می افتاد. گردنش به گردن حیوان سربریده ای می مانست.
چشمانش مانند گلوله ای از حدقه بیرون آمده بود و سپیدی خود را به مردمی که از هر طرف بسویش شتافته بودند و هراسناک باو می نگریستند، نشان می داد. او مثل فرشته سروری بود که از افلاک در گل و لای پرت شده باشد. سرانجام از میان سرهای مردم سری پیدا شد و گفت:
- من خانه شانرا بلدم. دختر سیمون میخوار است.
دست و پایش را گرفته بودند.
من به فکر فرو رفتم. او دختر جوانی بود: زیبا میان زیباها، باکره تر از هر باکره ای؛ فقط یک لبخندش کافی بود تا زندگی را شیرین کند. ولی همانطور که پیرزنی میگفت:«حالا برود آنقدر انتظار بکشد تا شوهری برایش پیدا بشود!» با آنکه تمام بافت های بدنش پر از حیات و سعادت بود، خواه و ناخواه محکوم ببدبختی بود. سرنوشتش این بود...

اما طبیعت آنقدر دردهای مشابه و عجیب و غریب آفریده که مجال آن نیست که انسان حتی درباره یکی از آنها کاملاً فکر کند. وگرنه همان یکی مانند سیخ سرخی در مغز فرو میرفت. مثل این است که کسی در قطار سریع السیری سوار باشد و از پنجره آن به چیزهائی که در خارج از برابر چشمش میگذرد، نگاه کند:
هنوز چیزی را ندیده چیز دیگری جایش را میگیرد. پرده را می کشد و در دردهای خود فرو می رود. زندگی این است. قطره ای اشک ریخته میشود و سپس همه چیز فراموش می شود.

بخصوص در بیمارستان زندگی همین طور است. پرده های رنج و بدبختی آنقدر سریع از پس یکدیگر ظاهر میشوند که هرگز فرصت اندیشیدن برای آدمی نمی ماند؛ حتی وقت برای پرده کشیدن هم ندارد، چه مجبور است چنگ در زخم همه فرو ببرد. در تختخوابی که چند لحظه قبل نعش مرده سرد نشده ای افتاده بوده است، بیمار تازه ای را بامید آنکه او را از مرگ نجات دهند، می خوابانند. روی میز آهنی هر روز خون چندین نفر با هم مخلوط میشود و در گوشه ای می بندد... و تمام این دردها بقدری بهم شبیه اند که کسی نمی تواند آنها را از یکدیگر باز شناسد.

ناگهان حادثه شومی روی داد. صبح زمستانی بود. در اطاق گرم و دلچسب خود نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم و از استراحت صبحگاهی بیمارستان لذت می بردم. ناگهان کسی بعجله در اطاقم را زد. سرپرستار بیمارستان که پیرزنی بود با رنگی پریده گفت که زن سوخته ای را آورده اند و هم اکنون روی میز عمل خوابیده است. تعجب کردم. سوخته ها که کم نبودند؛ از اینها زیاد می آوردند. اما چطور این زن که با دستهای پیرش دردهای زیادی را پرستاری کرده بود، اینطور ناراحت و سراسیمه مینمود!

شتابان بطبقه بالا رفتم. تعفن تنفرآوری دور و بر میز را پر کرده بود. صورت بیمار را پوشانده بودند تا از خود وحشت نکند. از گردن تا پائین شکم او یک پارچه زخم بود. بازوهایش بیش از همه وحشت آور بود. پوستش سوخته و چربی آن آب شده بود و عضلات سیاه و باریکش مانند طنابی آویزان بود... باید تمام اینها را برید و تمیز کرد، دور انداخت و زنده را از مرده جدا کرد. ولی هر جا که قیچی تماس پیدا میکرد، خون غلیظ و تیره رنگی بیرون میزد.

آتش را با آتش میتوان از بین برد. آهن سرخ کار خود را شروع کرد. در زخمها فرو می رفت و سرچشمه های خون را داغ میکرد. عضلات زنده از برخورد با آهن سرخ شده منقبض می شد. شکم و سینه پوست کنده او از شدت درد می جنبید. پستانهای غنچه مانندش سوخته و آب شده بود. در بعضی جاها هنوز تکه های پوست گلی رنگش همچون گلبرگ های پراکنده بر جای مانده بود. در جای دیگر تا انتهای بغلش چربی زرد رنگی مثل چرک پیدا بود.

بوی زخم در اطاق پیچیده بود. بوی گوشت سوخته تنفس را دشوار مینمود. پرستارهای جوان یکی پس از دیگری با چشمهای پر از اشک آهسته آهسته خارج شدند. سرپرستار هم بالاخره درحالیکه بینیش را با دستمال گرفته بود، بیرون رفت. من و نعش زنده تنها ماندیم؛ او چطور می توانست زنده بماند؟ چطور می توانست تکان بخورد؟ حتی اگر علم معجزه ای میکرد، تازه در تمام زندگیش بحال نزع میماند. آه، ای کاش تیغه سرخ اشتباهاً به رگ بزرگ عریان و سالم و زنده ای که از زیر بازویش پیدا بود نزدیک میشد، آنرا میسوزاند و می درید و راحتش میکرد! اما نه، نه، زندگی مقدس است!

عصر به اطاقش رفتم، کنار تختخوابش مردی نشسته بود. پدرش مانند یک حیوان وحشت زده سرش را پائین انداخته، با دستهای لرزان صورت دخترش را باز میکرد. چهره پرچین و چروک خود را بروی گونه های او مالید. بوسید و گریه کرد.
فقط در این موقع بود که من صورت این دخترک هفده ساله را دیدم. آن چشمهای آبی و گیسوان طلائی آفتابگون را شناختم؛ همان دختری بود که در خیابان غش کرد و بر زمین افتاد. این بار وقتی غش کرده بود، بروی آتش افتاده سوخته بود.
روپوش سفید از دست پیرمرد بروی چهره اش افتاد... و این مرد هم همان سیمون میخوار بود. جنایت کار همین بود. این بدن متعفن و سراپا عرق است که نژاد غشی ها و مهتابی ها و نفرین شده ها را بوجود می آورد. آه، میدانم که همه این زهر را بکام خود می ریزیم، میدانم که نمیتوان این جام پر از «آب حیات» را که بما تعارف میشود، نگرفت. میدانم که فرزندان همه میخوارها غشی نمیشوند میدانم، ولی همین یک قربانی، این دختر مهتابی بدبخت کافی نیست که تمام میخواران را مسئول این جنایت معرفی کند؟

فراموش نمی کنم که در ایام کودکیم یک پرده نقاشی دیدم که تصویر یک دختر مهتابی را در زیر نور مهتاب نشان میداد. دختر دستهایش را به آسمان دراز کرده دور خود میچرخید. مانند گلی بود که بخواهد به آسمان پرواز کند.
دختر مهتابی این تن پوست کنده ای بود که میلرزید و تمام تختخواب را تکان میداد؛ درحالیکه بیماران دیگر بیمارستان دردهای خود را از یاد برده و زیر لحافهای خود قوز کرده بودند. گاهی که در میان آن گوشتهای مرده هنوز عصبی زنده پیدا میشد، فریاد تازه ای از دور بگوش میرسید. فریادی عجیب و هولناک دلها را ریش ریش می کرد و از دیوارها می گذشت و ستونهای زیرزمین را می لرزانید و لحظه ای تمام بیمارستان را وحشت فرا می گرفت و بدنبال آن سکوت مرگباری بر تمام ساختمان حکمفرما می گشت. سرپرستار بزانو افتاده بود و میگریست.

می گفت:«خدا نجاتش بدهد، اینکه از مرگ هم بدتر است!»
ضجه های مهیب او گاه و بیگاه در تمام شب ادامه داشت. در اطاق خواب دراز کشیده بودم؛ نمی توانستم چشمهایم را ببندم. فریادهای دردناک او گلویم را می فشرد. خدایا کی صبح می شود؟ کی روشنائی جلوه می کند، مغزم پر از افکار تیره و تار بود... این چه بی عدالتی است! از یکسو جوانهای سالم را در جنگلها هزار هزار بکشتن میدهند و از سوی دیگر طبیب را مجبور می کنند تا با کوشش بسیار تکه گوشتی را که در عذاب غوطه میخورد و مرگش حتمی است زنده نگاه دارد...

در آن شب که بیخواب شدم چندین بار دستم از وسوسه جنایت لرزید، تا آنکه بالاخره فریادهایش پایان یافت و خاموشی و تیرگی خانه درد را فرا گرفت. صبح ببالینش رفتم. روپوش چهره اش را باز کرده گریستم. از میان این جسد متعفن چشمان آبی و آرام او مانند گلهای آسمانی رنگی که در کنار چشمه سارها غنچه می کنند، بآرامی تمام بمن نگاه میکردند و میگفتند:«مرا فراموش مکن».

زیر لحاف خون تمام بستر را فرا گرفته بود. با شک و تردید بازویش را بلند کردم، دیدم آن رگ پاره شده بود... پاره شده بود یا آنرا پاره کرده بودند؟