چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

کوهنورد و خدا:

جوان از گروه جلو افتاده بود. خیلی کند حرکت می کردند. او قصد داشت هر چه سریع تر قله رو فتح کنه. تند حرکت می کرد و با امید. هوا کم کم تاریک می شد و او بر سرعت خود می افزود . تا اینکه هوا کاملا تاریک شد به طوری که تا یک متری خود را هم نمی دید تصمیم گرفت همان جا بماند. کمی جابه جا شد اما ناگهان پاش لیز خورد و افتاد هیچ جا رو نمی دید و همین طور پایین می رفت تا این که ناگهان طنابش به صخره ای گیر کرد و خودش رو معلق دید در بین زمین و هوا.... کاری از دستش بر نمی اومد.هیچ چیز نمی دید...دست به دعا بر داشت... :"ای پناه بی پناهان ، ای خدای من ....کمکم کن...من کوهنوردی رو دوست دارم به خاطر اینکه وقتی به قوله می رسم احساس می کنم به تو نزدیک می شم خدایا تو نباید نا امیدم کنی .... اصلا مگه می شه تویه بی پناهی بندت رو رها کنی ....خدایا کمکم کن.....لحظاتی دعا کرد و گریه که ناگهان ندایی از آسمان رسید .... :"آیا تو ایمان داری که من می توانم ترا نجات دهم..."کوهنورد بیچاره که هم شکه شده بود و هم خوشحال از اینکه خدا رهاش نکرده بود، با تته پته جواب داد :"خدایا تو به همه چیز قادری ...من شک ندارم که تو می تونی کمکم کنی..."منادی گفت:"اگر به من ایمان داری طنابت را پاره کن....  "شاخ درآورد کوهنورد....مات و مبهوت بود که چه باید بکنه ، من و من کنان گفت :"خدایا اگه من طناب رو پاره کنم می افتم و می میرم..."جوابی نشنید. هر چی فکر کرد نتونست خودش رو راضی کنه به پاره کردن طناب....ترس بر وجودش غلبه کرده بود و نمی تونست طناب رو پاره کنه صبح شده بود و گروه تقریبا به نزدیکی های قله رسیدند منظره ای وحشتناک ....کوهنورد جوان در فاصله یک متری از زمین یخ بسته و مرده بود......

نکته مهم این داستان یقین هستش که یکی از اصول عرفانه.یعنی وقتی دستوری بهت می دن چشم و گوش بسته بپذیری...البته مهمه که دستور دهنده کی باشه

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:24 ب.ظ http://sogande-eshgh.blogsky.com

باز پنجره های ملکوت به بهانه ای دیگر گشوده شد و چه عاشقانه می سـُراید نوای ربنا را، چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد و ناز بنده می کـِشد.
سلام
طاعات و عباداتت قبول ..........
من آپم خوشحال میشم یه سر بیای ........
منتظرتم ....... التماس دعا .......

داستان تکان دهنده ای بود تا آخر که خوندم یه جوری شدم ....... بازم از اینا بذار ....

باران چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:38 ب.ظ http://divoone12

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم خوبیییییییییییییییییییییییی دوستتتتتتتتتتتت عزیزززززززززززززز وبتتتتتتتتتت عالیییییییییییی خوشحال می شممممممم به من سر بزنیییییییییییییییی بایییییییی

عارفه شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:14 ب.ظ http://00koche00.blogfa.com

الهی

راز دل با چه گویم که تو خود راز دلی

دانه و لاله و بال و پر و پرواز منی

التماس دعا

یا حق

عارفه یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:43 ب.ظ http://00koche00.blogfa.com

روز محشر وقت پرسیدن ز من رب جلی
گفت تو غرق گناهی؟گفتمش یا رب بلی
گفت پس آتش نمی گیرد چرا جسم و تنت؟
گفتم چون حک نمودم روی قلبم یا علی

التماس دعا

ساناز دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ب.ظ http://sanaz-gholami.blogfa.com

دوست خوبم سلام

داستانتون خیلی خوب بود امیدوارم موفق باشید
اگه سری به وبلاگم بزنید خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد