چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

مسابقه ی بزرگ:

 

 

رضا دوست و همکلاسیه قدیمیه من که در شهر بابل در حال تحصیله برای تعطیلات پنج روزه ی اخیر اومد خونه. با میلاد و رضا و پسر عموی رضا رفتیم بیرون تا خوش بگذرونیم و یه غذایی بخوریم.

من ۴ تا ساندویچ و یه دلستر خانواده خوردن با ۲ تا فالوده زعفرانی و غذای بقیه رو هم خوردم و رفتم خونه.

فردا میلاد اومد عیادت من !!!

گفت: نیما حالت خوبه ؟

گفتم: عالی

تعجب کرد و گفت: من دیشب حالم بد شد و مسموم شدم. رضا هم امروز توی بستر مرگه !!!

من گفتم: یعنی بخاطر این بود دیروز ته دلم یه کم سنگین شده بود ؟!!

نظرات 2 + ارسال نظر
نهنگ سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.nahang.blogsky.com

بس که فیلی!

من که دارم از لاغری می میرم
تو که من رو دیدی
تو دیگه چرا ؟؟؟
>>راستی خوشحالم لپ تاپت درست شده و کامنت می ذاری<

مهدی (داداش کوچیکه) چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:04 ق.ظ http://ulfsoft.blogfa.com

سلام
واقعا اون همه رو خوردی!!!
خیلی نامردی. پس چرا هر موقع من بهت غذا تعارف می‌کنم، ناز می‌کنی؟!!!
دیگه دوست ندارم.

دیدی منم بهت سر زدم.
راستی اون یارو رو نشناختی؟!!!
بیا راهنماییت کردم.

وقتی میام پیش تو توی دانشگاه ته بندی می کنم بد میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد