چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

هی حول بده !!!:

چشمای نازت روزه من رو نبینه، جلوی دانشگاه به جای ماشین های خطی چون عجله داشتیم سوار یه ماشینه گذری شدیم (پراید بود) همه هم عجله داشتیم حتی راننده، چون هر کدوم یه جا قرار داشتیم. من بودم و راننده و دو تا دانشجوی دیگه اون عقب.

از جاده قدیم ساوه رفتیم، راننده هی پشت تلفن خالی می بست و اون دو تا هم خواب بودن.

آبادی ها رو رد کردیم. زرند و مأمونیه و پرندک رو که پشت سر گذاشتیم بیابون قشنگیه.

یه قسمت بی آب و علف بیابون ماشین متوقف شد، یارو کاپوت رو زد بالا، گرما خورد تو سر و صورتمون. همه پناه گرفتیم تا در رادیاتور نخوره بهمون در رو باز کرد دیدیم خبری از بخار نیست، جل الخالق تو رادیاتور زدجوش و از این حرفا که خوبه آب هم نبود !!! (نکته ی فنی: شانس آوردیم واشر سر سیلندر نسوزوند)

ماشین رو تا کارخانه ی مواد شیمیایی حول دادیم (نفسمون برید). رفتیم آب رو گرفتیم رو ماشین طرف و موتور رو خنک کردیم، بهش گفتم آقا یه زد جوش پیدا کن تو این گرما بازم جوش می یاره گفت "نمی خواد بابا، دارم می برم بفروشمش" منم واسه این که معلوماتم رو به رخ بکشم گفتم "ماشین 700 درجه ی سانتی گراد در دقیقه گرما تولید می کنه از آب چیزی نمی مونه ها". گفت "یه جوری می ریم حالا".

مگه ماشین روشن می شد اونقدر حول دادیم که مردیم. بعد طرف کشف کرد که تو شمع ماشین آب رفته، شمع ها رو خشک کردیم و ماشین روشن شد. نرسیده به یه زیرگذر توی مسیر بعد از پرندک آخرین آبادی موجود بود، گفتم از اینجا زد جوش بخر گفت می ریم رباط کریم می خرم. منم دیگه چیزی نگفتم. خدا نصیب نکنه که تابستون یا اواخر بهار برید ساوه اونجا جهنمیه واسه خودش.

نرسیده به رودشور بویی به مشامم رسید شیشه ها رو دادم بالا دیدم بله سوخت، واشر سر سیلندر هم بوش در اومد زد رفت پایین توی رودخونه، من نشستم پشت فرمون گفت گاز بده که اگه خاموش بشه می مونیم تو راه، منم با وجدان کاریه زیاد گاز می دادم. آقای IQ اولین سطل آب رو ریخت روی شمع های ماشین و باز هم ماشین خاموش شد. رفتم پایین گفتم "موندیم". موتور رو خنک کردن و باز هم تو رادیاتوری که 10 دقیقه پیش پرش کرده بودیم اما توش چیزی نبود آب بستن.

15 کیلومتر راه تا اولین آدم زنده اونم توی دره ای که سر بالایه تندی داشت مونده بود.

شروع به حل دادن ماشین کردیم که شاید فرجی بشه و روشن شه اما نشد چرا ؟؟؟ چون آقا بازم یادش رفت شمع ها رو خشک کنه. اونا رو خشک کرد با جون کندن ما ماشین روشن شد. پریدم تو ماشین زد تو دنده دیدیم راه نمی ره ما شین جون نداشت، پریدیم پایین حول دادیم تا سر بالایی که بازم خاموش کرد.(قربون خر برم مثل خودش حول می دادیم که یه وقت توی اون خرابه نمونیم) زورمون نرسید تا لب جاده حولش بدیم و توی همون دره موندیم. صاحب ماشین رفت لب جاده، هیچ کس توی اون بیابون آدم رو نمی شناخت تا اینکه یه نیسان وانت ایساد و خدا خیرش بده ما رو بکسل کرد. بعد از ساعت های طولانی به آبادی رسیدیم اما چیزی ازمون باقی نمونده بود جز جنازه های متحرک، همه رفتن خونشون چون ساعت ها از قرارشون گذشته بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
ملینا چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:43 ب.ظ http://eteraaz.blogsky.com

سلام نیما . خیلی با مزه مینویسی . آدم خیلی خوشش میاد بخونه . کجا درس میخونی مگه که از آبادی و ... رد میشین :) ببین میفهمم که سخته چون ما غرب میشینیم و الان ۶...۷.... ساله میرم شرق واسه دانشگاه . بهم سر بزن خوشحال میشم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد