چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

سفر با غلام:

اولین بار بود که تنهایی می خواستم برم مسافرت، منظور از تنهایی بدون پدر و مادره.

با غلام (پسر خالم) همه چیز رو هماهنگ کردیم و راه اوفتادیم. وقتی رسیدیم وسایل رو مرتب کردیم و رفتیم پیش پدربزرگ و مادربزرگ غلام اولین بار بود با خانواده ی پدریه غلام آشنا می شدم.

پدربزرگش داشت کار می کرد. یه سه تا گونی سبوس گندوم رو گذاشته بود اونجا. غلام خم شد یکی رو انداختم رو دوشش یکی رو خودم با هزار بد بخت و کشون کشون بردم تو طویله، برگشتم سومی رو بردارم دیدم پدربزرگش با یه دستش گرفته داره میاردش. خانواده ی غلام خیلی با من خوب بودن.

مادربزرگش هم یه غذای خوب درست کرد و خوردیم. وقتی داشتیم سبوس ها رو از پشتمون پاک می کردیم پدربزرگ غلام یغه ی من رو گرفت و من رو بست به فحش و بد و بیراه به غلام گفتم قضیه چیه ؟

گفت با تو نیست اون مارک پشت یغه ات رو می گه که گردن آدم رو می خوره.

یه سر به عموی غلام زدیم و شب رفتیم خونه ی عمه ی غلام، نمی دونم چرا از همون اول هم از من کار می کشید. اون روز تور های پنجره رو واسش وصل کردم. آخرین بار هم که همین چند روز پیش بود جعبه های میوه رو واسش جا به جا کردم و ظرفا رو شستم.

تا صبح نشستیم و با هم حرف زدیم، درسته سالها پیش بود اما اولین بار که تنهایی به مسافرت رفتم رو هرگز فراموش نمی کنم.

داداش:

همه اون رو داداش صدا می کردن و من هم از ابتدا اون رو با اسم داداش می شناختم.
یه نسبت فامیلیه دور داشتیم و هیچ ارتباط خونی بین ما نبود اما دوستش داشتم.
اون همیشه فکر می کرد پدر من دو پسر داره و من رو به یاد نمی آورد و هر بار که من خودم رو معرفی می کردم با لبخند به من نگاه می کرد و حالم رو می پرسید.
به خاطر سکته ی قلبی و فراموشی فردای اون روز هم باید خودم رو بهش معرفی می کردم و این برام لذت بخش بود که هیچ وقت من رو به یاد نداشت.
هر روز با اون آشنا می شدم و فردا من رو فراموش می کرد.
دوستش داشتم و حالا رفته
 
برای مراسم ختم می رم شهرستان و معلوم نیست کی برگردم
 
dadsh
 
اگر چه پیر بود اما
جوانی را به سمت من هدایت کرد
 
فقط دانم لطافت داشت
همان موهای پیرش که وجودم را به خود می خواند
و رنگش برای من به معنای صداقت بود
و پاکی را تداعی کرد در ذهنم
 
به ماننده ستاره های رخشان بود
همان برقی که جایش داده بود با عشق در عمق نگاهش
که من تا بی نهایت را درون چشم او دیدم
 
دلیل بودنم با او همان لبخند زیبا بود که با لب های خشکش به شیرینی طراوت داشت و شادی را به ما می داد سوقاتی
که دستهامان نماند خالیه خالی
 
و حالا رفته از پیشم و آن سوقات ها مانده به یاد از او درون ذهنم و فکرم به یادگاری

سفرنامه ی نیما:

این متن نه ارزش ادبی داره نه ارزش خوندن٬ نمی دونم دیگه خودتون باهاش حال کنید

 

خواستم برای اولین بار از سفر خانوادگی لذت ببرم. تو جاده ی هراز فاز جاده چالوس رو گرفتم و پیش رفتیم جمع ۴ نفره ی من و برادرم و پسرخالم و پدرم جمع خوبی بود. تو راه یه خانوم داد زد جاجرود ما هم به بابام گفتیم بابا این تو راهی ها گناه دارن سوارشون کن (با منظور) بابام نه گذاشت نه برداشت بومهن جلوی یه دختر دانشجوی وایستاد بزور می خواست سوارش کنه دختره هم که چهار تا نره خر دیده بود شاخ در آورده بود !!!

زدیم دوباره به چاک جاده و بالاخره رسیدیم.

منم شمال کرمه رانندگی می گیرم ماشین رو برداشتم رفتیم خونه ی مادربزرگه من و مهدی داداشم و حمید پسر خاله اونم با زیر شلوار !!!

غلام که شش ماهی هست بابل درس می خونه اونجا بود (اونم پسر خالمه از من ۲۹ روز کوچیک تره) ما رو انداخت بیرون که می یاید مهمونی اونم با زیر شلوار ؟؟

ما هم خم به ابرو نیاوردیم چون خودش زیر شلوار تنش بود.

شب رفتیم خونه و خوابیدم و حمید رفت پیش عموش مهدی رفت بیرون من از ساعت ۹ صبح خوابیدن کردم تا ساعت ۴ بعد از ظهر که غلام گفت بیا دنبالم با هم باشیم (بعداً فهمیدم کارت تلفن پیدا کرده بوده زنگ زده) رفتم حمید و شهربانو کوچیکه (خواهر زاده ی حمید) رو برداشتم و رفتیم خونه ی مادربزرگه آتیشی فراهم کردیم و بلالی و جمعی٬ فرداش همه اومدن خونه ی ما چتر شدن. تا ۵-۶ نشستیم و قلیانی و چایی و آهنگی و بحثی (من نکشیدم) تا شب که رفتیم عقد کنون پسر عمه ی حمید، من نبودم کی مجلس رو گرم می کرد من رقص بلد نیستم اما از حاشیه همه چیز زیر نظر من بود (شده بودم نخد آش). انقدر گند قضیه رو در آوردیم که ساعت ۱۲ شب عاقد تونست اونا رو عقد کنه و آخر ما رو از زنونه انداختن بیرون ما هم کم نیاوردیم و توی خیابون شروع کردیم:"بهاره بهاره ..." از این جور حرکت ها شهربانو بزرگه رو هم فقط 30 ثانیه دیدم (مثلاً رفته بودم به اون سر بزنم) که بهش گفتم:"آسیه رو صدا کن بگو نیما داره می ره"

گفت:"نمیاد"

گفتم:"بگو من دارم می رم با کله میاد" (آخه بچش بغل من خوابیده بود)

دیدم آسیه با سرعت اومد و گفتم:"بچه ات را گذاشتم پیش بابات خداحافظ"

و اومدم به شهرمون

بازی:

سلام
امروز دوست گل و نازنینم عارفه خانوم.
من رو دعوت به بازی کرد.
تو این بازی ۱۰ تا چیز که دوست دارم و ۱۰ تا چیز که دوست ندارم رو باید بنویسم.
بهم گفته دیگه من رو تو هیچ بازی دعوت نمی کنه اما ازش خواهش می کنم این کار رو نکنه چون این بازی ها رو دوست دارم.
 
۱۰ تا چیز که دوست دارم
 
۱- خدا
۲- حرف زدن
۳- نظر دادن
۴- بازی کردن و بچه بازی
۵- عاشق کشورم هستم و دوست دارم دور ایران رو بگردم
۶- با دوستام بودن رو به هر چیز ترجیه می دم
۷- شب بیدار بودن رو به اندازه ی لوبیا پولو دوست دارم
۸- عاشق آشپزی و کشف غذا های جدیدم
۹- زندگی رو با تمام چیز هایی که با خودش میاره دوست دارم
۱۰- و در آخر کامپیوترم رو دوست دارم و بدون اون می میرم
 
۱۰ تا چیز که دوست ندارم
 
۱- اول از همه و مهترینش اینه که با کسی برم بیرون و اون بره با این و اون حرف بزنه و وقت من رو هدر بده
۲- غذایی که من پختم یه کم بد مزه بشه (می ریزمش تو سطل آشغال)
۳- از سوسک هم می ترسم هم بدم میاد (از تو تقلب نکردم)
۴- از کله پاچه منتنفرم
۵- اگه مرگ حیوونی رو ببینم فشارم میوفته
۶- از بزرگ شدن بدم میاد
۷- از عربی متنفرم و اصلا حاضر به درکش نیستم
۸- آدم بد قول رو می کشم
۹- دوست دارم تو روم بگی تو یه آدم بده بده بد هستی اگه پشتم بگی دشمن می شی
۱۰- از این که کسی از کشورم بد بگه (بخصوص از هم وطن هام) و چوب اون وری ها رو به سینش بزنه متنفرم و حرصم در میاد
این من
 
شما دعوتید ببینم چیکار می کنید:
 

وای مادر جان:

 
 
سلام
 
تولد بی بی فاطمه زهرا٬ مادر آب و آینه٬ بانوی گل یاس و دلیل آفرینش و روز مادر و در آخر روز زن و خواهر رو به همه ی بزرگ بانو های عالم و مرد های خوبشون تبریک می گم.
می خوام واسه روز مادر پیشا پیش پست بدم.
من و مادرم در خانواده عجوبه هایی بودیم من تا همین پارسال صبح ها از خواب بلند می شدم می رفتم سر سفره و مادرم لغمه رو می گذاشت دهنم. اما این نه واسه خودش خوب بود نه من.
خوب می گید چیکار کردم ؟؟؟
باهاش حرف زدم که بزرگ شدم. اون هم جمله ی تمام مادر پدر های دیگه رو گفت:تو اگه ۱۰۰ سالت هم باشه واسه من بچه ای. مادرم من رو به عنوان یه آدم بزرگ قبول نکرد در حالی که سال ها بود بزرگ شده بودم. دیگه باهاش حرف نزدم و گفتم تا این رویه عوض نشه باهات حرف نمی زنم. عوض شد ما هم با هم حرف می زدیم. اما بعد یک ماه باز هم شروع شد. همه ی عالم و آدم می دونن مادرم من رو بین بچه هاش از همه بیشتر دوست داره و من هم مادرم رو می پرستم.
اما چاره ای نبود باز هم سکوت . . .
باز درست شد اما این بار بهم چیزی گفت که نمی خوام بگم چی بود (راجع به بی ازرگیه من در زندگی و وابستگی به اون بود) به پدرم گفتم که دیگه مادرم رو نمی بخشم و اون دنیا ازش شاکیم ٬ اگه ادالتی اون دنیا باشه جواب من رو می ده. پدرم که همیشه از این رفتار من (حرف نزدنم شاکی بود این بار چیزی نگفت). من هنوز مادرم رو دوست دارم٬ همون قدر که قبلاْ داشتم اما تا مادرم متوجه نشه که با اون حرفش با من چیکار کرد باهاش حرف نمی زنم.
نگید خود خواهم و اشتباه می کنم من همه ی راههای دیگه رو غیر از این راه رفتم حتی در طول سالها نشد این عادت مادرم رو (توجه بی جا و سرک کشیدن تو کارام) از سرش بندازم.
فقط اینجا یه چیز رو از ته دل می گم: دوستت دارم مادر
 
این رو مدت هاست واسش نوشتم اما هیچ وقت بهش ندادم بخونه:
 

وای مادرم:

 

ای مادرم، صفای روزگار کودکی ام چه شد مادر ؟

مادر تمام شادی دنیا را یکجا به جان کوچکم وارد کردی و حال این جسم توانگر زیر بار غصه ناتوان گشته !!!

مادرم چرا دیگر هیچ روز به اندازه ی روز های کودکی ام معنا ندارد ؟

ای مادر مهربان من از مهربانی تو حتی یک قطره هم کم نشده اما در این نامهربانی ها، مهربانی تو گم و محدود شده.

مادر دیگر گذر روز ها و بزرگتر شدن برایم مانند گذشته جالب و شیرین نیست.

روزگاری بود که آرزوی نیرومندتر شدن، بلند قدتر شدن و تنومندتر شدن داشتم، اما حال که به آرزو های صادقانه ی کودکی ام رسیده ام دیگر توانی برای ادامه ی راه ندارم و آرزویی محال دارم، آرزوی کوچکتر شدن، صادق تر شدن، ساده تر شدن ...

آی مادرِ بزرگ من، روزی آغوشت پناهگاه امنی بود برای بدن نحیف و کوچک من اما حال دیگر در آغوشت جای نمی گیرم، مادر کجاست آن شب های عید که تا صبح پلک به روی هم نمی گذاشتم و شوق نو شدنِ سال و گرفتن عیدی در من زنده بود و شب ها لباس های نوی خود را بالای سرم می گذاشتم تا صبح زودتر آنها را به تن کنم.

مادر به یاد داری وقتی زمین می خوردم، می آمدی و مرا بلند می کردی و از ته دل در آغوشت گریه می کردم و درد را با هم شریک می شدیم و صادقانه از درد هایم می گفتم و تو مادرانه بر آنها مرحم می گذاشتی ؟

اکنون اگر گریه کنم صدها انگشت مرا به سخره می گیرند و به نا حق مرا به دیوانگی متهم می کنند.

حال دیگر پای رفتنم شکسته ولی توانایی ابراز درد ندارم و تمام اندوه زندگی را به تنهایی به دوش می کشم. شاید به این خاطر باشد که فکر می کنم درد هایم آنقدر بزرگ هستند که دیگر تو نیز نمی توانی به من کمکی کنی و بیان آنها تنها اضافه کردن بر درد های تو و بر غم های توست.

مادرم یاد داری کسی را دوست می داشتم و کودکانه رازهای بزرگ قلب کوچکم را برایت گفتم، چه مهربان بودی و برای برآورده کردن آرزویم کوشیدی و من کودکانه تو را نظاره می کردم و هیچ قدمی بر نمی داشتم. چون عادت کرده بودم لغمه را در دهانم بگذاری اما بعد آن آموختم که باید روی پای خودم بایستم و مرد شوم تا به آنچه که می خواهم برسم.

حال دیگر تو خسته شده ای از آن همه رنج که من به تو تحمیل می کردم و باید تو را به دوش بگیرم تا جبران مافات کنم. اما آیا می توان جبران کرد ؟ می توان جبران کرد آن همه رنج که خواسته و نا خواسته به تو روا داشته ام ؟

آی مادر مهربان من، اگر سجده برای یگانه معبود نبود، سجاده ای می گشودم و روز ها و شب ها تو را عبادت می کردم. خدای بزرگ مرتبه به راستی بهشت را برای تو آفریده نه برای ما، ریزا این هوس های کودکانه که در درون ما جوانه می زند و با سوز و سرمای فراق می خشکد عشق نیست، بلکه عشق واقعی عشق مادری است که خدای بزرگ کل کائنات را برای جلوه ی آن بنا کرد و تو مادر را برای نمایش آن آفرید.

 

استاد کائنات کاین کارخانه ساخت   مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت

 

در درونم برای حضرت آدم (ع) احساس اندوه تأسف می کنم زیرا همه چیز داشت و بدین خاطر که تو را نداشت هیچ نداشت.

اگر در روز آفرینش خداوند تعالی مادر را به شیطان نشان می داد شاید هیچ گاه سر کشی نمی کرد و سجده ای در خور او انجام می داد که مادر است همان که خدا برایش فرمود: "فتبارک الله و احسن الخالقین"

مسابقه ی بزرگ:

 

 

رضا دوست و همکلاسیه قدیمیه من که در شهر بابل در حال تحصیله برای تعطیلات پنج روزه ی اخیر اومد خونه. با میلاد و رضا و پسر عموی رضا رفتیم بیرون تا خوش بگذرونیم و یه غذایی بخوریم.

من ۴ تا ساندویچ و یه دلستر خانواده خوردن با ۲ تا فالوده زعفرانی و غذای بقیه رو هم خوردم و رفتم خونه.

فردا میلاد اومد عیادت من !!!

گفت: نیما حالت خوبه ؟

گفتم: عالی

تعجب کرد و گفت: من دیشب حالم بد شد و مسموم شدم. رضا هم امروز توی بستر مرگه !!!

من گفتم: یعنی بخاطر این بود دیروز ته دلم یه کم سنگین شده بود ؟!!

هی حول بده !!!:

چشمای نازت روزه من رو نبینه، جلوی دانشگاه به جای ماشین های خطی چون عجله داشتیم سوار یه ماشینه گذری شدیم (پراید بود) همه هم عجله داشتیم حتی راننده، چون هر کدوم یه جا قرار داشتیم. من بودم و راننده و دو تا دانشجوی دیگه اون عقب.

از جاده قدیم ساوه رفتیم، راننده هی پشت تلفن خالی می بست و اون دو تا هم خواب بودن.

آبادی ها رو رد کردیم. زرند و مأمونیه و پرندک رو که پشت سر گذاشتیم بیابون قشنگیه.

یه قسمت بی آب و علف بیابون ماشین متوقف شد، یارو کاپوت رو زد بالا، گرما خورد تو سر و صورتمون. همه پناه گرفتیم تا در رادیاتور نخوره بهمون در رو باز کرد دیدیم خبری از بخار نیست، جل الخالق تو رادیاتور زدجوش و از این حرفا که خوبه آب هم نبود !!! (نکته ی فنی: شانس آوردیم واشر سر سیلندر نسوزوند)

ماشین رو تا کارخانه ی مواد شیمیایی حول دادیم (نفسمون برید). رفتیم آب رو گرفتیم رو ماشین طرف و موتور رو خنک کردیم، بهش گفتم آقا یه زد جوش پیدا کن تو این گرما بازم جوش می یاره گفت "نمی خواد بابا، دارم می برم بفروشمش" منم واسه این که معلوماتم رو به رخ بکشم گفتم "ماشین 700 درجه ی سانتی گراد در دقیقه گرما تولید می کنه از آب چیزی نمی مونه ها". گفت "یه جوری می ریم حالا".

مگه ماشین روشن می شد اونقدر حول دادیم که مردیم. بعد طرف کشف کرد که تو شمع ماشین آب رفته، شمع ها رو خشک کردیم و ماشین روشن شد. نرسیده به یه زیرگذر توی مسیر بعد از پرندک آخرین آبادی موجود بود، گفتم از اینجا زد جوش بخر گفت می ریم رباط کریم می خرم. منم دیگه چیزی نگفتم. خدا نصیب نکنه که تابستون یا اواخر بهار برید ساوه اونجا جهنمیه واسه خودش.

نرسیده به رودشور بویی به مشامم رسید شیشه ها رو دادم بالا دیدم بله سوخت، واشر سر سیلندر هم بوش در اومد زد رفت پایین توی رودخونه، من نشستم پشت فرمون گفت گاز بده که اگه خاموش بشه می مونیم تو راه، منم با وجدان کاریه زیاد گاز می دادم. آقای IQ اولین سطل آب رو ریخت روی شمع های ماشین و باز هم ماشین خاموش شد. رفتم پایین گفتم "موندیم". موتور رو خنک کردن و باز هم تو رادیاتوری که 10 دقیقه پیش پرش کرده بودیم اما توش چیزی نبود آب بستن.

15 کیلومتر راه تا اولین آدم زنده اونم توی دره ای که سر بالایه تندی داشت مونده بود.

شروع به حل دادن ماشین کردیم که شاید فرجی بشه و روشن شه اما نشد چرا ؟؟؟ چون آقا بازم یادش رفت شمع ها رو خشک کنه. اونا رو خشک کرد با جون کندن ما ماشین روشن شد. پریدم تو ماشین زد تو دنده دیدیم راه نمی ره ما شین جون نداشت، پریدیم پایین حول دادیم تا سر بالایی که بازم خاموش کرد.(قربون خر برم مثل خودش حول می دادیم که یه وقت توی اون خرابه نمونیم) زورمون نرسید تا لب جاده حولش بدیم و توی همون دره موندیم. صاحب ماشین رفت لب جاده، هیچ کس توی اون بیابون آدم رو نمی شناخت تا اینکه یه نیسان وانت ایساد و خدا خیرش بده ما رو بکسل کرد. بعد از ساعت های طولانی به آبادی رسیدیم اما چیزی ازمون باقی نمونده بود جز جنازه های متحرک، همه رفتن خونشون چون ساعت ها از قرارشون گذشته بود.

هراس در بامداد:

شب جمعه بود مادر پدرم مثل همیشه شمال بودن من هم با پسر خاله و چندی از دوستان تو خیابون های بی در و پیکر شهر قدم می زدم.

من برادری دارم که یک سال و شش ماه از من کوچیک تره خیلی دوستش دارم (چون وبلاگم رو نمی خونه نوشتم) اما از من تنومند تر و قوی تره، خلاصه ورزشکاره البته من هم از نظر قدرت کمی از اون ندارمااااااااا اه بگذریم چرا بحث می کنید ؟؟؟؟!!!!!

برادرم توی خونه تنها بود ساعت 12 زنگ زد نیما کجایی و کی می یای من بخوابم یا نه ؟ من و پسر خاله و دوستم که تو راه خونه بودیم دچار افکار شیطانی شدیم و گفتم امشب نمیام بگیر بخواب و رفتیم سمت خونه ی ما. واسه ایجاد رعب و وحشت در دل برادر شجاعم هماهنگی ها شده بود. در کوچه رو باز کردم و رفتیم پشت ماشین قایم شدیم، دیدم اومد یه سرکی تو کوچه کشید و در رو بست، باز هم در کوچه رو باز کردم و این بار سرمون رو توی حیاط کردیم، ما رو دید . . . فرار کردیم پشت ماشین اما مسعود رفیقم تا ته کوچه دوید طوری که وقتی برادرم توی کوچه رو نگاه کرد دید یه سایه ی سیاه داره می دوه ته کوچه رفت و در رو بست، مسعود رو صدا زدم و قلاب گرفتیم رفت بالای دیوار مسعود ریش گذاشته بود و برادرم اون رو این طور ندیده بود و نشناخت با هم توی حیاط چشم تو چشم شدن. مسعود اومد پایین و باز هم فرار کردیم ساعت حدودا 1 بامداد بود.دیدم گوشیم زنگ خورد شماره ی خونه بود فهمیدم برادرم توی خونه است. در رو باز کردم و پسر خالم رو با لقد فرستادم تو حیاط و گوشی رو جواب دادم، برادرم گفت نیما دزد اومده هر جا هستی خودت رو برسون من هم گفتم باشه تا نیم ساعت دیگه میام و پریدم تو بیچاره داشت سکته می زد یه چوب و یه چاقو دستش بود پسر خالم که حالت اون رو دید ترسید سکته کنه و چراغ ها رو روشن کرد و گفت ماییم ماییم. دیدم داداشم شل شد و افتاد زمین از اون روز تا حالا قول دادم کسی رو نترسونم. خودش بعدا تعریف کرد که به 110 هم زنگ زده بود اما ماموران انقدر سریع عمل کرده بودن که ما نیم ساعت تو کوچه بودیم و داشتیم اون رو می ترسوندیم هیچ خبری از اونا نشده بود، راستی اگه ما قاتل بودیم چی می شد ؟؟؟؟

خواب بدازظهر

ماه رمضان بود و از مدرسه اومده بودم خونه، کلید هم نداشتم و دیدم کسی در رو باز نمی کنه، از بالای در گریزی زدم تو خونه و دیدم بله کسی نیست، اما در خونمون بازه و به نظر می اومد کسی تو خونه باشه، بچه ها رو صدا زدم و یه ۶-۵ نفری شدیم و چوب و چماق دست گرفتیم که بریم آقا دزده رو از پا در بیاریم و به چنگال قانون بسپاریم. من از بالای در پریدم تو و در رو باز کردم بچه ها ریختن تو و دویدن سمت در خونه که ناگهان در خونه باز شد دیدم همه دویدن سمت کوچه و از پس در بابام که خواب آلود بود اومد بیرون. اما دوستام فرار کرده بودن و ندیدن کی بود، اگه واقعا دزد بود با این دوستای شجاع من چی می شد ؟؟؟

قالبم مبارک

سلام من می خواستم یه قالب بسیار ویژه طراحی کنم اما هر چی فکر کردم نتونستم اون طور که باید بهش زیبایی بدم و عکس های مورد نظرم رو هم پیدا نکردم. در آخر تصمیم گرفتم یه چیز ساده درست کنم چون زیبایی رو در سادگی دیدم.آخر کار هم به دوست خوبم SNo گفتم که کد هاش رو بنوسه و حالا اینو دارم.