چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

خواب بدازظهر

ماه رمضان بود و از مدرسه اومده بودم خونه، کلید هم نداشتم و دیدم کسی در رو باز نمی کنه، از بالای در گریزی زدم تو خونه و دیدم بله کسی نیست، اما در خونمون بازه و به نظر می اومد کسی تو خونه باشه، بچه ها رو صدا زدم و یه ۶-۵ نفری شدیم و چوب و چماق دست گرفتیم که بریم آقا دزده رو از پا در بیاریم و به چنگال قانون بسپاریم. من از بالای در پریدم تو و در رو باز کردم بچه ها ریختن تو و دویدن سمت در خونه که ناگهان در خونه باز شد دیدم همه دویدن سمت کوچه و از پس در بابام که خواب آلود بود اومد بیرون. اما دوستام فرار کرده بودن و ندیدن کی بود، اگه واقعا دزد بود با این دوستای شجاع من چی می شد ؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:38 ب.ظ http://barane-bahari.blogfa.com

سلام

فکر کردم.
دکتر علی شریعتی : اگر قادر نیستی خودت را بالا ببری، مثل سیبی باش که با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری.

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد