چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

کوهنورد و خدا:

جوان از گروه جلو افتاده بود. خیلی کند حرکت می کردند. او قصد داشت هر چه سریع تر قله رو فتح کنه. تند حرکت می کرد و با امید. هوا کم کم تاریک می شد و او بر سرعت خود می افزود . تا اینکه هوا کاملا تاریک شد به طوری که تا یک متری خود را هم نمی دید تصمیم گرفت همان جا بماند. کمی جابه جا شد اما ناگهان پاش لیز خورد و افتاد هیچ جا رو نمی دید و همین طور پایین می رفت تا این که ناگهان طنابش به صخره ای گیر کرد و خودش رو معلق دید در بین زمین و هوا.... کاری از دستش بر نمی اومد.هیچ چیز نمی دید...دست به دعا بر داشت... :"ای پناه بی پناهان ، ای خدای من ....کمکم کن...من کوهنوردی رو دوست دارم به خاطر اینکه وقتی به قوله می رسم احساس می کنم به تو نزدیک می شم خدایا تو نباید نا امیدم کنی .... اصلا مگه می شه تویه بی پناهی بندت رو رها کنی ....خدایا کمکم کن.....لحظاتی دعا کرد و گریه که ناگهان ندایی از آسمان رسید .... :"آیا تو ایمان داری که من می توانم ترا نجات دهم..."کوهنورد بیچاره که هم شکه شده بود و هم خوشحال از اینکه خدا رهاش نکرده بود، با تته پته جواب داد :"خدایا تو به همه چیز قادری ...من شک ندارم که تو می تونی کمکم کنی..."منادی گفت:"اگر به من ایمان داری طنابت را پاره کن....  "شاخ درآورد کوهنورد....مات و مبهوت بود که چه باید بکنه ، من و من کنان گفت :"خدایا اگه من طناب رو پاره کنم می افتم و می میرم..."جوابی نشنید. هر چی فکر کرد نتونست خودش رو راضی کنه به پاره کردن طناب....ترس بر وجودش غلبه کرده بود و نمی تونست طناب رو پاره کنه صبح شده بود و گروه تقریبا به نزدیکی های قله رسیدند منظره ای وحشتناک ....کوهنورد جوان در فاصله یک متری از زمین یخ بسته و مرده بود......

نکته مهم این داستان یقین هستش که یکی از اصول عرفانه.یعنی وقتی دستوری بهت می دن چشم و گوش بسته بپذیری...البته مهمه که دستور دهنده کی باشه

تکه گوشت پر از درد:

دفعه ی قبل که داستان دخترک میخوار رو از این نویستده (که خاطره نویسه) گذاشتم دوستان از داستان استقبال نکردند و خوششون نیومد٬ این داستان هم سوزناک تر و هم پر درد تره ولی گذاشتم دیگه اگه خوندید نظرتون رو اعلام کنید

تکه گوشت پر از درد
نویسنده: دکتر روبن سواگ

سرما! سرما!
سرمائی که تا مغز استخوانها فرو می رفت و آنها را یخ میزد. طوفانی مهیب از کوههای آلپ به پاخاست و آهنگ شهر کرد، به این سو و آن سو می دوید و در دره ها می چرخید و چون دیوانگان درختها را از ریشه بیرون می کشید و با خود می برد.
برفها گلوله میشدند و به هوا می پریدند و از برابر او می گریختند و در سوراخها و شکافهای درشکه پناه می جستند، یا در چشم اسب فرو می رفتند و حیوان را از دیدن و رفتن باز می داشتند.

بیچاره حیوان متحیر مانده بود. پهلویش را به باد داد و دم خود را به زیر شکم زد و کز کرد. برگشت و با نگاه ملتمسانه خود از من خواست که بازگردم. بعد ناامید سر در پیش انداخته درشکه را بحرکت درآورد. ته دره در برابر یک کلبه دور افتاده ایستادیم. می بایست خانه بیمار همین جا باشد. از لای در ناگهان چهار سر هراسناک، دو بچه و دو بز، پیدا شد.

- مادر! مادر!
در خانه مادر روی گهواره خم شد، نوزادی را شیر میداد. آنجا در آن کلبه زیرزمین و میان آن دیوارهای سیاه انسان و حیوان در کنار یکدیگر می زیستند و در چنگال بدبختی همدرد یکدیگر بودند. نفسهایشان را در هم آمیخته بودند خود را گرم میکردند.
- بچه ها، یک تکه چوب برای دکتر روشن کنید.
- خیر، خانم، لازم نیست. مریض را میببینم.
از پله تاریکی به اطاق بالا رفتیم. سقفی کوتاه که در یک طرف بپایین سینه داده بود، آنرا بصورت یک مرغدانی در آورده بود. برفهای آب شده پشت بام از روی دیوارها راههای سبز رنگی ایجاد کرده کاغذهای دیوارها را تکه تکه آویزان ساخته بود. یک جفت پنجره محقر که سوراخ ها و شکافهای آنها را با کهنه پاره پر کرده و روی آنها را روزنامه چسبانده بودند، در آنجا بچشم میخورد.

این کلبه از بوئی مانند بوی حیوان مرده پر شده بود، هوای ترشیده و غلیظ آن مثل سم تهوع انگیزی بود که تنفس را مشکل می ساخت. بی اختیار دستمالم را جلوی دهانم گرفتم.

زن با التماس گفت: «ببخشید، من بس که ملافه هایش را شستم، دستهایم از سرما ورم کرده. مثل بچه است. از بچه هم بدتر است!»
مریض سرش را در بستر تکان میداد، مثل اینکه میخواست گفته های زن خود را تصدیق کند. بازوان خود را زیر لحاف زیتونی رنگی پنهان ساخته بود. مریض گفت:«دکتر، من دستهای شما را نمی فشارم. آنها را نزدیک لبهایم بیاورید تا ببوسم فقط لبهایم تمیز مانده است.»

از تمام بدنش فقط یک سر نحیف و لاغر و باریک، فوق العاده لاغر، دید میشد و بقدری لاغر بود که تمام استخوانهای جمجمه اش مثل سر اسکلت تشریح پیدا بود. ولی رنگ و پوست چهره اش بیش از این لاغری و فلاکت و کثافت، مرا بخود جلب میکرد. در تمام یاخته های آن یک قطره خون نمانده بود. مثل پوست لیمو زرد بود. زردی اش که فقط خاص بیماران مبتلا بسرطان است. این زردی مهر مرگ آن بیماری وحشتناک بود.

همچنانکه در قدیم بر پیشانی جنایتکاران داغ محکومیت می زدند، این بیماری شوم هم بر صورت قربانی خود پیش از وقت مهر مرگ می زند. آنهم با چه پنهان کاری و خیانتی!
قربانیان او نه جوانان نوشکفته اند و نه پیرهای پژمرده و لرزان، آنهائی هستند که به کمال زندگی رسیده اند. آنهائی که از کمال قدرت برخوردارند، آنهائی که کودکانی در آغوش خود می پروردند.
این بیماری قربانیان خود را از میان کسانی انتخاب می کند که به هیچ وجه سزاوار این تنبیه وحشت انگیز نیستند.

او حکم خود را با آتش سوزان مهر نمی کند. بوسه خائنانه او به محض تماس اثر کوچک بی اهمیت و بی دردی باقی میگذارد. یک زخم معمولی پس از سالها بزرگ میشود و ریشه می دواند و مثل سنگ سخت میشود و همچون عنکبوت خون را می مکد و بی دریغ می کشد! این مرض اثر خود را روی پیشانی باقی نمیگذارد.
برعکس جائی را انتخاب میکند که ناپیداست: زیر پستان زن کامل، یا بغل زهدان یک مادر، انتهای گلوی این یا کنج معده آنرا انتخاب میکند، درست در سر روده یک مرد بدبخت مخفی میشود. خلاصه آنجا را برمیگزیند که هیچکس نمیتواند او را ببیند و جرأت نشان دادن بدیگران را هم ندارد ...

این مهر آتشین محکومیت اگر بموقع دیده میشد، ممکن بود آن را با تیغ بیرون کشید، ولی حالا دیگر خیلی دیر شده بود. اگر مریض پادشاهی هم بود، چاره ای جز تن دادن بمرگ نداشت... زخم سر روده بزرگ شده و ورم کرده بود، درست مثل قارچهای سمی که در جاهای تاریک و پر زباله میرویند سرخ و مرطوب و بدبو شده بود.

تازه این قسمتی بود که از خارج نمایان بود. این طفیلی خونخوار از داخل چنان وسعت یافته بود که شاهرگ را فشرده و یک ساق را از بالا تا پائین متورم و فلج ساخته بود. بیچاره در میان زجرهای جانگداز با نیروی فوق بشری می کوشید تا در آن حالت تکان نخورد و همچون مجسمه ای سنگ شود.

کیست که در روزگار کودکی از شنیدن افسانه آن مرد بدبختی که در کنج قصر خود بروی صندلی مرمرینی بی حرکت نشسته و پائین تنه اش سنگ شده بود، گریه نکرده باشد؟ درد زمینگیری این مریض خیلی بیشتر از او بود... اگرچه خانه اش قصر نبود، ولی از قصر هم بالاتر، آشیانه محبتی بود. سالها همچون اسیران در مزرعه کار کرده بود تا کلبه ای برای خودش داشته باشد و حالا یک تکه چوب خشک هم در این جا پیدا نمیشد... با دختر یتیمی ازدواج کرده بود و اکنون سه بچه داشت. این بدبخت ها مثل جوجه پرندگان که به امید خدا دهانشان را باز می کنند، لبهایشان انتظار یک لقمه نان را میکشید... اگر این چند تا بز را هم که متعلق به مادرشان است، نداشتند پدر و فرزندانش چطور سیر میشدند؟ بیچاره بزها نمیدانستند که چه نقشه هائی برای فردای آنها میکشیدند.

زن میگفت:«شنیدم دانشمندان ماده ای برای این ناخوشی کشف کرده اند که معجزه می کند. ولی اینطور که معلوم است کمی گران است... اگر این بزها را بقصاب بفروشیم، شاید بتوانیم پول کافی بدست بیاوریم.»
ماده معجره آسا! رادیوم! رادیوم!... کدام احمقی نام دلربای تو را به این بدبختها گفته؟ اگر این ها میدانستند که هر یک گرم تو بیست و پنج هزار لیره انگلیسی ارزش دارد، اگر اینها میدانستند که اثر انوار تو هنوز هم برای ما مجهول و هولناک است، آن وقت این بدبخت ها دیگر بی هیچ سر و صدائی می مردند ...

گویا بیمار آثار نومیدی و یأس را در صورت من خوانده بود:
- در این صورت، دکتر، بهتر است تیغ را بردارید و گردنم را ببرید... من دیگر طاقت اینهمه درد را ندارم. مثل اینکه با شمشیرهای آتشین تمام ساقم را قاچ میکنند. روده هایم پیچ می خورد و خونریزی می کند. این خون تمام شدنی نیست... بچه هایم در این زیر زمین گریه کنان پستانهای بزها را می مکند و من که تا ابد در این بستر میخکوب شده ام، شیری را که خوراک آنهاست می دزدم ... حالا که امید درمانی نیست، خواهش دارم، دکتر، لطف بفرمائید و من را از این زندگی خلاص کنید... یک گلوله سربی که بپیشانی سگ محتضری اصابت میکند خودش سعادتی است!

آیا از حالت مریض ناامیدی که به بازوهایت می آویزد و مرگ می طلبد و تو مجبوری او را طرد کنی تا ماههای طولانی در حال احتضار به سر ببرد، حالتی تأثر انگیزتر وجود دارد؟ این تکه گوشت پر از درد به کی تعلق دارد؟ به مریض؟ به خانواده اش یا به قانون؟ به طبیب یا به خدا؟ بیماری مجهولی که نه درمانش، نه موجبش، نه میکرب و نه ریشه اش معلوم است!

نمیتوانستم معالجه اش کنم، قادر بکشتن او هم نبودم. آخرین سلاحی که داشتم مرفین بود. آه، اگر این یگانه درمان در طبابت بود، من باز هم حرفه خود را دوست می داشتم. اما اینهم فقط آخرین ساعتهای احتضار را طلائی میکند...
یک تزریق کوچک بدبختی را از یادش می برد، بیمار به همه دردهایش می خندد. تکه پاره های کاغذ دیوار را نمی بیند و خودش را به قصوری با ستونهای طلائی می برد و در آغوش پریان زندگی می کند و در هنگام احتضار به خدای جاوید لبخند می زند...

با عجله از پله های تنگ پائین رفتم، ولی این بار زنش بازویم را گرفت:
- دکتر، بگوئید ببینم آیا زنده میماند؟ خوب میشود؟ خدایا! خدایا! یتیم، بیوه! من این بچه های یتیم را کجا ببرم؟ نه پدری دارم، نه مادری. در این دنیا هیچ کس را ندارم. روزگار ما را زنده زنده بگور برد. ای مردم بیرحم. ای خدای بیرحم!
صورتش را با پیش بند پوشاند و آهسته هق هق گریه کرد تا شوهرش از بالا نشنود. ولی این بچه ها که هنوز قدشان به زانوهایم نمی رسید، با نگاههائی تهدیدآمیز مرا احاطه کردند. میخواستند بفهمند که چرا مادرشان را به گریه انداخته ام. مثل اینکه تنها موجب بدبختی و دردهایشان من بودم.

حقیقتا هم این مغزهای کوچک حق داشتند؟ آیا حضور در جنایت، هر چند نتوانیم از آن جلوگیری کنیم، مساوی با خود جنایت نیست؟ پریشان و خجل خود را از کلبه بیرون انداختم و در گوشه درشکه کز کردم و دور شدم و از این دره نفرین شده بی آنکه به عقب نگاه کنم فرار کردم.
سرما! سرما!

فقیر و دختر اشراف زاده:

ازدواج عابد فقیر با دختر اشراف زاده

ابومیسر عابد، شخصی بود که دنیا را به کلی ترک گفته بود و شبانه روز در مسجد براثا، به طاعت و بندگی خداوند متعال مشغول بود.روزی دختری اشراف زاده با شوکت و عظمت خیره کننده ای عبورش به مسجد براثا می افتد. همین که چشم دختر به وضع ساده و حالات روحانی ابومیسر می افتد، منقلب می شود و از مرکب خود پیاده می شود و نزد ابومیسر می آید. بعد از تعارفات معمولی و احوالپرسی، دختر از وی سوال می کند: چرا دنیا را با تمام لذائد و شیرینی هایش ترک گفتی و بدین جا آمدی؟ ابومیسر گفت: من دیدم دنیا آخرش فانی است، چه بهتر که از همان اول رهایش کنم و زحمت جمع آوری آن رابه خود ندهم.
دختر که از صفای قلب و حالات خوش ابومیسر عابد که از دنیا فقط یک حصیر داشت، گفت: به یک شرط، حاضرم که تو را به ازدواج خود درآورم. آن شرط این است که با همین حصیر بسازی و با وضع فقیرانه زندگی کنی و گرنه با وضع اشرافی تو ازدواج ما جور در نمی آید.

دختر قبول کرد و مراسم ازدواج با سادگی هر چه تمامتر برگزار شد. وقتی وارد حجله شدند، دختر گفت: ابومیسر، اگر می خواهی با همدیگر باشیم و برای خدا زندگی بکنیم، بیا بین بدنمان و خاک هیچ فاصله ای نباشد. این حصیر را هم کنار بگذار. بیا روی خاک مانند شب اول قبر ازدواج کنیم.

معامله:

در پی شکایات دوستان عزیز تر از جانم نسبت به داستان های کوتاهه خیلی بلند٬ این داستان رو گلچین که چی بگم ریزچین کردم واستون بخونید حالش رو ببرین
 

معامله

مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.

 

 

 نویسنده: مهدی کاوندی

دخترک میخوار:

 

 

خواستم این داستان رو خودم تایپ کنم اما نشد (وقت نکردم و حوصله هم نداشتم) و گشتم و توی اینترنت پیداش کردم. ببخشید که غلط املایی نداره (شاید هم داره چکش نکردم)

 

دخترک میخوار:

نویسنده: دکتر روبن سواگ

 

آن روز سرم را با خواندن کتابهای جادوگری پر کردم و با افکاری آشفته و اسرارآمیز خود را بخیابان انداختم.
آفتاب بهاری بر فراز سرم میدرخشید؛ از آن آفتابهای نوازش دهنده و سرمست کننده روزهای اول بهار بود. آفتابی هم در برابرم طلوع کرد؛ و این آفتاب دختر بهاری بود، از آنهائیکه نمی سوزانند، اما بروح گرمی و حیات می بخشند. نگاه چشمان آبی رنگش مانند نیلگونه آسمان که از لای ابرها خودنمائی می کند مملو از سرور و خوشی بود. موهای طلائی و آفتابگون او بیش از نوازشی که بشانه هایش می داد، افکار رهگذران را بخود جلب می نمود. انسان در لحظه ای که باو مینگریست خود را در زندگی خوشبخت می پنداشت، زیرا دخترانی بسن و سال او که در حال شکفتگی هستند، چیزی در خود دارند که بالاتر از زیبائیست.

آیا میتوانستم جادو یا معجزه ای بالاتر از وجود او در برابر خود تصور کنم؟
بمن نزدیک میشد. چشمانم را بچشمانش دوخته بود، یک قدم مانده بود که بمن برسد. ناگهان رنگش پرید؛ فریادی کشید و مانند سنگی که از آسمان فرو افتد، بشدت بزمین خورد.

پیش دویدم؛ نفسش پریده بود. دستهایش را فشردم؛ احساس نمیکرد. صورتش روی زمین مثل تکه ای چوب افتاده و مانند پرنده مرده ای خشک شده بود. بازو و پاهایش مانند آهن سفت و مثل مرده سخت و کشیده بود. این حالت لحظه ای بیش نپائید. او را به پشت برگرداندم و دکمه هائی که بدنش را در خود می فشرد، پاره کردم و بندها را شل نمودم.

سپس صورت رنگ پریده اش سرخ و بعد کبود گردید. عضلات چهره اش منقبض شد. زبانش در میان دندانهایش کلید شده و خون آلودش می غلطید. سرش را همچون پتکی بر سنگفرش خیابان میکوفت. دستها و پاها و تمام بدنش یکمرتبه و یک جا بلرزه می افتاد. گردنش به گردن حیوان سربریده ای می مانست.
چشمانش مانند گلوله ای از حدقه بیرون آمده بود و سپیدی خود را به مردمی که از هر طرف بسویش شتافته بودند و هراسناک باو می نگریستند، نشان می داد. او مثل فرشته سروری بود که از افلاک در گل و لای پرت شده باشد. سرانجام از میان سرهای مردم سری پیدا شد و گفت:
- من خانه شانرا بلدم. دختر سیمون میخوار است.
دست و پایش را گرفته بودند.
من به فکر فرو رفتم. او دختر جوانی بود: زیبا میان زیباها، باکره تر از هر باکره ای؛ فقط یک لبخندش کافی بود تا زندگی را شیرین کند. ولی همانطور که پیرزنی میگفت:«حالا برود آنقدر انتظار بکشد تا شوهری برایش پیدا بشود!» با آنکه تمام بافت های بدنش پر از حیات و سعادت بود، خواه و ناخواه محکوم ببدبختی بود. سرنوشتش این بود...

اما طبیعت آنقدر دردهای مشابه و عجیب و غریب آفریده که مجال آن نیست که انسان حتی درباره یکی از آنها کاملاً فکر کند. وگرنه همان یکی مانند سیخ سرخی در مغز فرو میرفت. مثل این است که کسی در قطار سریع السیری سوار باشد و از پنجره آن به چیزهائی که در خارج از برابر چشمش میگذرد، نگاه کند:
هنوز چیزی را ندیده چیز دیگری جایش را میگیرد. پرده را می کشد و در دردهای خود فرو می رود. زندگی این است. قطره ای اشک ریخته میشود و سپس همه چیز فراموش می شود.

بخصوص در بیمارستان زندگی همین طور است. پرده های رنج و بدبختی آنقدر سریع از پس یکدیگر ظاهر میشوند که هرگز فرصت اندیشیدن برای آدمی نمی ماند؛ حتی وقت برای پرده کشیدن هم ندارد، چه مجبور است چنگ در زخم همه فرو ببرد. در تختخوابی که چند لحظه قبل نعش مرده سرد نشده ای افتاده بوده است، بیمار تازه ای را بامید آنکه او را از مرگ نجات دهند، می خوابانند. روی میز آهنی هر روز خون چندین نفر با هم مخلوط میشود و در گوشه ای می بندد... و تمام این دردها بقدری بهم شبیه اند که کسی نمی تواند آنها را از یکدیگر باز شناسد.

ناگهان حادثه شومی روی داد. صبح زمستانی بود. در اطاق گرم و دلچسب خود نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم و از استراحت صبحگاهی بیمارستان لذت می بردم. ناگهان کسی بعجله در اطاقم را زد. سرپرستار بیمارستان که پیرزنی بود با رنگی پریده گفت که زن سوخته ای را آورده اند و هم اکنون روی میز عمل خوابیده است. تعجب کردم. سوخته ها که کم نبودند؛ از اینها زیاد می آوردند. اما چطور این زن که با دستهای پیرش دردهای زیادی را پرستاری کرده بود، اینطور ناراحت و سراسیمه مینمود!

شتابان بطبقه بالا رفتم. تعفن تنفرآوری دور و بر میز را پر کرده بود. صورت بیمار را پوشانده بودند تا از خود وحشت نکند. از گردن تا پائین شکم او یک پارچه زخم بود. بازوهایش بیش از همه وحشت آور بود. پوستش سوخته و چربی آن آب شده بود و عضلات سیاه و باریکش مانند طنابی آویزان بود... باید تمام اینها را برید و تمیز کرد، دور انداخت و زنده را از مرده جدا کرد. ولی هر جا که قیچی تماس پیدا میکرد، خون غلیظ و تیره رنگی بیرون میزد.

آتش را با آتش میتوان از بین برد. آهن سرخ کار خود را شروع کرد. در زخمها فرو می رفت و سرچشمه های خون را داغ میکرد. عضلات زنده از برخورد با آهن سرخ شده منقبض می شد. شکم و سینه پوست کنده او از شدت درد می جنبید. پستانهای غنچه مانندش سوخته و آب شده بود. در بعضی جاها هنوز تکه های پوست گلی رنگش همچون گلبرگ های پراکنده بر جای مانده بود. در جای دیگر تا انتهای بغلش چربی زرد رنگی مثل چرک پیدا بود.

بوی زخم در اطاق پیچیده بود. بوی گوشت سوخته تنفس را دشوار مینمود. پرستارهای جوان یکی پس از دیگری با چشمهای پر از اشک آهسته آهسته خارج شدند. سرپرستار هم بالاخره درحالیکه بینیش را با دستمال گرفته بود، بیرون رفت. من و نعش زنده تنها ماندیم؛ او چطور می توانست زنده بماند؟ چطور می توانست تکان بخورد؟ حتی اگر علم معجزه ای میکرد، تازه در تمام زندگیش بحال نزع میماند. آه، ای کاش تیغه سرخ اشتباهاً به رگ بزرگ عریان و سالم و زنده ای که از زیر بازویش پیدا بود نزدیک میشد، آنرا میسوزاند و می درید و راحتش میکرد! اما نه، نه، زندگی مقدس است!

عصر به اطاقش رفتم، کنار تختخوابش مردی نشسته بود. پدرش مانند یک حیوان وحشت زده سرش را پائین انداخته، با دستهای لرزان صورت دخترش را باز میکرد. چهره پرچین و چروک خود را بروی گونه های او مالید. بوسید و گریه کرد.
فقط در این موقع بود که من صورت این دخترک هفده ساله را دیدم. آن چشمهای آبی و گیسوان طلائی آفتابگون را شناختم؛ همان دختری بود که در خیابان غش کرد و بر زمین افتاد. این بار وقتی غش کرده بود، بروی آتش افتاده سوخته بود.
روپوش سفید از دست پیرمرد بروی چهره اش افتاد... و این مرد هم همان سیمون میخوار بود. جنایت کار همین بود. این بدن متعفن و سراپا عرق است که نژاد غشی ها و مهتابی ها و نفرین شده ها را بوجود می آورد. آه، میدانم که همه این زهر را بکام خود می ریزیم، میدانم که نمیتوان این جام پر از «آب حیات» را که بما تعارف میشود، نگرفت. میدانم که فرزندان همه میخوارها غشی نمیشوند میدانم، ولی همین یک قربانی، این دختر مهتابی بدبخت کافی نیست که تمام میخواران را مسئول این جنایت معرفی کند؟

فراموش نمی کنم که در ایام کودکیم یک پرده نقاشی دیدم که تصویر یک دختر مهتابی را در زیر نور مهتاب نشان میداد. دختر دستهایش را به آسمان دراز کرده دور خود میچرخید. مانند گلی بود که بخواهد به آسمان پرواز کند.
دختر مهتابی این تن پوست کنده ای بود که میلرزید و تمام تختخواب را تکان میداد؛ درحالیکه بیماران دیگر بیمارستان دردهای خود را از یاد برده و زیر لحافهای خود قوز کرده بودند. گاهی که در میان آن گوشتهای مرده هنوز عصبی زنده پیدا میشد، فریاد تازه ای از دور بگوش میرسید. فریادی عجیب و هولناک دلها را ریش ریش می کرد و از دیوارها می گذشت و ستونهای زیرزمین را می لرزانید و لحظه ای تمام بیمارستان را وحشت فرا می گرفت و بدنبال آن سکوت مرگباری بر تمام ساختمان حکمفرما می گشت. سرپرستار بزانو افتاده بود و میگریست.

می گفت:«خدا نجاتش بدهد، اینکه از مرگ هم بدتر است!»
ضجه های مهیب او گاه و بیگاه در تمام شب ادامه داشت. در اطاق خواب دراز کشیده بودم؛ نمی توانستم چشمهایم را ببندم. فریادهای دردناک او گلویم را می فشرد. خدایا کی صبح می شود؟ کی روشنائی جلوه می کند، مغزم پر از افکار تیره و تار بود... این چه بی عدالتی است! از یکسو جوانهای سالم را در جنگلها هزار هزار بکشتن میدهند و از سوی دیگر طبیب را مجبور می کنند تا با کوشش بسیار تکه گوشتی را که در عذاب غوطه میخورد و مرگش حتمی است زنده نگاه دارد...

در آن شب که بیخواب شدم چندین بار دستم از وسوسه جنایت لرزید، تا آنکه بالاخره فریادهایش پایان یافت و خاموشی و تیرگی خانه درد را فرا گرفت. صبح ببالینش رفتم. روپوش چهره اش را باز کرده گریستم. از میان این جسد متعفن چشمان آبی و آرام او مانند گلهای آسمانی رنگی که در کنار چشمه سارها غنچه می کنند، بآرامی تمام بمن نگاه میکردند و میگفتند:«مرا فراموش مکن».

زیر لحاف خون تمام بستر را فرا گرفته بود. با شک و تردید بازویش را بلند کردم، دیدم آن رگ پاره شده بود... پاره شده بود یا آنرا پاره کرده بودند؟

مشکل !!!

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.
بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ?ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.؟
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید . سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ !!!

نتیجه اخلاقى:
مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.

آیا رویا بود؟:

 
 
آیا رویا بود؟
گی دو مو پاسان

ترجمه امیرمهدی حقیقت

 

        قبر

 

دیوانه وار دوستش داشتم.

 

دیروز از پاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تخت مان، اثاثیه مان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس از مرگ می انداخت- چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایی که زمانی او را در بر گرفته بود بمانم، دیوارهایی که که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت. کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمه های کوچکش تا کلاهش را.

مدتی کوتاه در مقابل آینه ای که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و می لرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالی، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس می کردم دلباخته آینه شده ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه ای غمبار، سوزان، و مخوف که مردی را به عذابی سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسی است که قلبش هر چه را که در خود جای داده فراموش کند.

بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گور ساده اش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدی که این چند کلمه بر آن بود:

 

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

 

او در آن زیر بود. پیشانی بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتی دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، و هوسی غریب و دیوانه وار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. می خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما می دانستم که مرا می بینند و از آنجا می برند. چه باید می کردم؟ با زیرکی برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهری که ما در آن زندگی می کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه های بلند نیاز داریم، به خیابان های پهن و به فضای بزرگ. و نسل در نسل ِ مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس می گیرد، و خدا نگهدار!

 

در انتهای گورستان، در قدیمی ترین بخش اش بودم، جایی که خود سنگ ها و صلیب ها هم رو به ویرانی بودند. زمین پر از رزهای وحشی بود و و سروهای تنومند و تیره رنگ - باغی غمگین و زیبا.

تنهای تنها بودم. زیر بوته ای سبز خم شدم و خود را میان شاخه های پرپشت و سنگین پنهان کردم.

وقتی هوا کاملا تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامی به راه افتادم. مدتی طولانی گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دست های باز جلو می رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه ام، حتی سرم به سنگ ها می خورد، اما پیداش نمی کردم. کورمال کورمال، پیش می رفتم، مثل مردی کور، سنگ ها را، صلیب ها را، نرده های آهنی را، حلقه های گل پژمرده را حس می کردم. با انگشتانم اسم ها را می خواندم. اما او را نمی یافتم!

ماه نبود. چه شبی! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روی یکی از گورها نشستم، دیگر نمی توانستم جلوتر بروم، زانوانم یاری نمی کرد. صدای تپیدن قلبم را می شنیدم! و چیز دیگری را هم می شنیدم. چه بود؟ صدایی مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایی در سرم بود، یا ندایی از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بودم، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.

ناگهان به نظرم آمد سنگ قبری که رویش نشسته ام تکان می خورد؛ انگار می خواست بلند شود. با پرشی، به سنگ قبر کناری جهیدم، و به طرزی مبهم دیدم سنگی که لحظه ای قبل بر رویش بودم از روی زمین بلند شد، و مرده ای را دیدم که سنگ را با پشت خمیده اش کنار می زد. به وضوح می دیدم، با اینکه شبی تاریک تاریک بود. روی سنگ قبر خواندم:

اینجا آرامگاه ژاک الیوان است

که در پنجاه و یک سالگی به رحمت ایزدی رفت.

او خانواده اش را دوست می داشت،

و مردی مهربان و محترم بود.

 

مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روی سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگی از روی زمین برداشت، سنگی کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها  را به آرامی پاک کرد، و با کاسه خالی چشم هاش به جایی که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانی که زمانی انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:

 

اینجا ژاک ایوان دفن شده

که در پنجاه و یک سالگی مرد

او با دل‌سنگی‌اش مرگ پدرش را جلو انداخت

چرا که آرزو می کرد ثروتش را به ارث ببرد

او همسرش را آزرد

فرزندانش را زجر داد

همسایگانش را فریفت

از هر که می توانست دزدید

و در فلاکت مطلق مرد.

 

 وقتی نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بی حرکت به نوشته اش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم همه قبرها باز شده، همه مرده ها بیرون آمده اند، همگی نوشته های روی سنگ قبرشان را پاک کرده اند و به جایش حقیقت را نوشته اند. و دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، رذل بوده اند؛ دیدم همه آنها دزدی کرده اند، فریب داده اند، همسایگانشان را آزرده اند، هر کار ننگین و نفرت انگیزی را مرتکب شده اند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق. همه آنها در آستانه منزلگاه ابدی شان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را می نوشتند، حقیقت خوفناک و مقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری می زدند.

با خود گفتم شاید او هم چیزی بر سنگ قبرش نوشته باشد، و این بار، بی هیچ ترسی، به سویش دویدم. حتم داشتم او را بی معطلی پیدا می کنم. بی اینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و بر صلیب مرمرینی که مدت کوتاهی قبل خوانده بودم:

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

خواندم:

او در روزی بارانی به قصد خیانت به دلدارش

از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مرد.

 

 

صبح که شد، مردم مرا در کنار قبر او یافتند؛ بیهوش افتاده بودم.

 

تاجر و ماهی گیر

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

((کرگدن ها هم عاشق می شوند))

کرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند

دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت

دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست

کرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم

دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند

کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم .

دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری

کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود

کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟

دم جنبانک گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ....

کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید .

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید

کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است .

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .

روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانک ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟

دم جنبانک گفت : نه کافی نیست

کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری

کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، دم جنبانک ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ دم جنبانک گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟

دم جنبانک گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد.

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

برگرفته از وبلاگ SNo