چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

صفت های بایسته:

آخرین کتابی که خوندم کتاب "صفت های بایسته ی یک رهبر" بود، گول اسم کتاب رو نخورین این کتاب راجع به مدیریت زندگی و روابط عمومیه و هر کسی باید این چیزا رو بدونه من چاب پنجم و هشتم این کتاب رو دارم.

این یک تبلیغ نیست، این کتاب توسط جان ماکسول (John MaxWell) نوشته شده و تقریباً راجع به تمام بزرگان جهان در اون مطلب هست و انتشارات فرا این کتاب رو چاپ کرده.این کتاب تنها 2400 تومان قیمت داره (در مقابل مطالبش مفته) و چیز هایی زیادی در اون نوشته شده بخشی از کتاب رو که برای استاد اقتصاد مهندسی مون به عنوان تحقیق تایپ کرده بودم رو در ادامه ی مطلب می گذارم سعی کنید save کنید و بخونید بد نیست که هیچ عالیه !!!

البته ممکن نظر شما این نباشه، نظرتون رو به من اطلاع بدین<<حتماً

ادامه مطلب ...

قلم:

ای ذهن من اگر این قلم که در دستان من است نبود، چه می کردی ؟

چه می کردی با این همه افکار پریشان که هیچ بستری بر روی زبان و هیچ پناهگاهی درون ذهن ندارند.

افکاری که دوست دارند مانند مردگان فراموش شوند، آه به راستی اگر این قلم نبود یاد بسیاری از بزرگان در خاطر پوچ ما نمی ماند و شاید هیچگاه بشر از دوران ماقبل تاریخ پا به عرصه ی تاریخ نمی گذاشت. آخر کدام ذهن می توانست این تاریخ را به خاطر بسپارد، تاریخی که هر صفحه ی آن یک کتاب است و هر کتاب آن هراز صفحه.

حال قلم من صاحب اندیشه ی من است چون قلم من از ریشه ی من است و نوشتن با قلم در خون من است. شب ها با آن می خوابم و صبح ها با آن بر می خیزم.

قلم من پناهگاه من است، پناهگاه تنهایی من، او تنها هم صحبت من است. من با قلم خود هر چه بخواهم می نویسم، گاه خاک رویا را با آب خیال در هم می آمیزم و سقف آرزوهایم را بنا می کنم و گاه طرحی می زنم و بال پروازم را نقش می کنم، آخر قلم من همه چیز من است.

قلم راز های من را می داند، او تنها هم صحبت من است. قلم من با من و ذهنم محرم است گرچه معنای حقیقیه این واژه ها نمی داند و با سخن نامحرم است.

هیچ کس نمی تواند قلم من را از من بگیرد زیرا قلم من شمشیر من است که در قلب نادانی فرو می رود و سینه ی تاریکی را می شکافد، قلم من اسیر من است، برده ی من است گر چه در خدمت من است اما راهنمای من است، پیامبر و پیشوای من است، رهبر من است.

درست است عده ای از نامردمان بی خرد از آن سوء استفاده می کنند و حقارت بشر را نقش می زنند اما هر کس مسئول کار خود است قلم تنها می نگارد، می نویسد، نقش می کند. و این ما هستیم که معنای حقیقیه درستی و نادرستی را جلوه می دهیم و قلم مسئول بی خردی بشر نیست.

خدایا تو بزرگترینی و بزرگترین ها را آفریده ای، پس شکرت واجب است که بزرگترین معجزه ی خاتم انبیا-که بزرگترین مخلوقت بود- از جنس قلم است. تا در خاطر پریشان ما جا بگیرد.

Fight Club:

در اولین پست از فیلم هایی که می بینم می خوام راجع به فیلم قدیمی Fight Club (کلوپ دعوا) بنویسم این فیلم از سری فیلم هایی که Brad Pitt در جوانی هاش بازی کرده، با Edward Norton و Helena Bonram Carter درحالی که Brad Pitt در این فیلم نقش مکمل مرد رو داره و نقش اول فیلم نیست اما تمام فیلم روی بازی و حرکات و رفتار اون می چرخه، روی حرکات توهم و خیال یک مرد جامعه گریز.راستی کارگردان فیلم SEVEN کارگردان این فیلم هم هست.

من این فیلم رو کاملاً زبان اصلی دیدم و از دیالوگ های فیلم تنها به سواد دست و پا شکسته ی انگلیسیه خودم اکتفا کردم و از اون ها نمی تونم چیزی بنویسم اما می تونم بگم یکی از جالب ترین فیلمنامه هایی که تا به حال دیدم در این فیلم بوده. چیزی که شما رو تا درجه ی جنون و نفرت از یک خلافکار می کشونه و در آخر اون کوهی که درست کرده رو روی سر بهترین آدم فیلم خراب می کنه.

داستان فیلم: فیلم از سکانس انتهایی شروع می شه لحظه ای tylor (برد پیت) در طبقه ی آخر یک برج ایستاده و منتظر انفجار شهره و Edward Norton رو روی صندلی بسته و تحدید به مرگ می کنه، Edward Norton نقش مردی رو بازی می کنه که اسمش رو نمی گه، یک مرد تنهای جامعه گریز که توی کلاس های روان درمانی شرکت می کنه و یک روز با مردی (tylor) آشنا می شه که اون مرد با تأسیس کلوپی که مرد های افسرده با زدن همدیگه خودشون رو ارضا می کنن٬ تمام زندگی Edward Norton و عده ی زیادی از مرد های مثل اون رو عوض می کنه. کارهای اون ها با خلاف های جزئی و خودزنی شروع می شه اما خلاف های اون ها اونقدر ادامه پیدا می کنه که گند قضیه رو در می یارن و تصمیم می گیرن که شهری رو که ازش متنفرن منفجر کنن، Edward Norton از گروه خارج می شه و خودش رو کنار می کشه که در همین حین متوجه می شه که tylor شخصیت توهمی او و ناشی از بیماری شیزوفرنیه و در اصل tylor خود اونه و تمام اون کارها رو خودش انجام داده و در ادامه فیلم Edward Norton که حال می دونیم اسمش tylore شروع می کنه با خودش جنگیدن تا جلوی توهمات خودش رو بگیره که به صحنه ی انتهایی فیلم و سکانس آخر می رسه، یعنی سکانس نابودیه شهر.

tylor با خود کشی tylore خیالی رو از بین می بره اما خودش نمی میره و گلوله ای که در دهان خودش شلیک کرده بوده از فک پایین خارج می شه و خودش زنده می مونه اما توهماتش از بین می ره.

در آخر فیلم صحنه ای رو داریم که tylor با Helena Bonram Carter ایستاده و نابودی شهر رو تماشا می کنه، اگه می خواین بفهمین Helena توی فیلم چیکاره است باید خودتون برین و فیلم رو ببینین.

جمله ی زیبایی که روی کاور فیلم نوشته شده بود این بود:

This is tylor, nothing more, nothing less

این هم چند عکس از فیلم:

Fight

Fight

fight

Fight

محبت:

محبته در عکس زیباست و من رو یاده بشقاب استیل می اندازه٬ اما اگه دقت کنین می فهمین که دارین از بالا به یه تنگ آب نگاه می کنین.

boshghab

هراس در بامداد:

شب جمعه بود مادر پدرم مثل همیشه شمال بودن من هم با پسر خاله و چندی از دوستان تو خیابون های بی در و پیکر شهر قدم می زدم.

من برادری دارم که یک سال و شش ماه از من کوچیک تره خیلی دوستش دارم (چون وبلاگم رو نمی خونه نوشتم) اما از من تنومند تر و قوی تره، خلاصه ورزشکاره البته من هم از نظر قدرت کمی از اون ندارمااااااااا اه بگذریم چرا بحث می کنید ؟؟؟؟!!!!!

برادرم توی خونه تنها بود ساعت 12 زنگ زد نیما کجایی و کی می یای من بخوابم یا نه ؟ من و پسر خاله و دوستم که تو راه خونه بودیم دچار افکار شیطانی شدیم و گفتم امشب نمیام بگیر بخواب و رفتیم سمت خونه ی ما. واسه ایجاد رعب و وحشت در دل برادر شجاعم هماهنگی ها شده بود. در کوچه رو باز کردم و رفتیم پشت ماشین قایم شدیم، دیدم اومد یه سرکی تو کوچه کشید و در رو بست، باز هم در کوچه رو باز کردم و این بار سرمون رو توی حیاط کردیم، ما رو دید . . . فرار کردیم پشت ماشین اما مسعود رفیقم تا ته کوچه دوید طوری که وقتی برادرم توی کوچه رو نگاه کرد دید یه سایه ی سیاه داره می دوه ته کوچه رفت و در رو بست، مسعود رو صدا زدم و قلاب گرفتیم رفت بالای دیوار مسعود ریش گذاشته بود و برادرم اون رو این طور ندیده بود و نشناخت با هم توی حیاط چشم تو چشم شدن. مسعود اومد پایین و باز هم فرار کردیم ساعت حدودا 1 بامداد بود.دیدم گوشیم زنگ خورد شماره ی خونه بود فهمیدم برادرم توی خونه است. در رو باز کردم و پسر خالم رو با لقد فرستادم تو حیاط و گوشی رو جواب دادم، برادرم گفت نیما دزد اومده هر جا هستی خودت رو برسون من هم گفتم باشه تا نیم ساعت دیگه میام و پریدم تو بیچاره داشت سکته می زد یه چوب و یه چاقو دستش بود پسر خالم که حالت اون رو دید ترسید سکته کنه و چراغ ها رو روشن کرد و گفت ماییم ماییم. دیدم داداشم شل شد و افتاد زمین از اون روز تا حالا قول دادم کسی رو نترسونم. خودش بعدا تعریف کرد که به 110 هم زنگ زده بود اما ماموران انقدر سریع عمل کرده بودن که ما نیم ساعت تو کوچه بودیم و داشتیم اون رو می ترسوندیم هیچ خبری از اونا نشده بود، راستی اگه ما قاتل بودیم چی می شد ؟؟؟؟

جوانی ام

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

خواب بدازظهر

ماه رمضان بود و از مدرسه اومده بودم خونه، کلید هم نداشتم و دیدم کسی در رو باز نمی کنه، از بالای در گریزی زدم تو خونه و دیدم بله کسی نیست، اما در خونمون بازه و به نظر می اومد کسی تو خونه باشه، بچه ها رو صدا زدم و یه ۶-۵ نفری شدیم و چوب و چماق دست گرفتیم که بریم آقا دزده رو از پا در بیاریم و به چنگال قانون بسپاریم. من از بالای در پریدم تو و در رو باز کردم بچه ها ریختن تو و دویدن سمت در خونه که ناگهان در خونه باز شد دیدم همه دویدن سمت کوچه و از پس در بابام که خواب آلود بود اومد بیرون. اما دوستام فرار کرده بودن و ندیدن کی بود، اگه واقعا دزد بود با این دوستای شجاع من چی می شد ؟؟؟

تاجر و ماهی گیر

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

قالبم مبارک

سلام من می خواستم یه قالب بسیار ویژه طراحی کنم اما هر چی فکر کردم نتونستم اون طور که باید بهش زیبایی بدم و عکس های مورد نظرم رو هم پیدا نکردم. در آخر تصمیم گرفتم یه چیز ساده درست کنم چون زیبایی رو در سادگی دیدم.آخر کار هم به دوست خوبم SNo گفتم که کد هاش رو بنوسه و حالا اینو دارم.

((کرگدن ها هم عاشق می شوند))

کرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند

دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت

دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست

کرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم

دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند

کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم .

دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری

کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود

کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟

دم جنبانک گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ....

کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید .

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید

کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است .

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .

روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانک ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟

دم جنبانک گفت : نه کافی نیست

کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری

کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، دم جنبانک ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ دم جنبانک گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟

دم جنبانک گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد.

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

برگرفته از وبلاگ SNo