چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

۱۳به در امسال

امسال هم برای دومین سال شمال بودم و به همون تفصیری که تو خاطره ی پیش گفتم زیاد نبودیم، اما اندازه بودیم.

امسال ساعت 9:00 بیدار شدیم و ساعت 10:30 تصمیم به بیرون رفتن گرفتیم، با تلفن هماهنگی های لازم انجام شد، همه یه جایی وسط جنگل قرار گذاشتیم. تا یه جاهایی با ماشین و بقیه رو پیاده رفتیم، بقیه رو بین راه دیدیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که دیگه اثری از آدم ها نبود جایی که که نور خورشید هم نبود و همون جا وسایل رو گذاشتیم زمین و آتش واسه غذا و چایی درست کردیم، یه کار گروهیه دقیق، من و علی دو سر یه چوب رو گرفتیم و کتری رو وسطش گذاشتیم و انقدر نگه داشتیم تا آب جوش اومد. آخه کی گفته که پت و مت خارجین ؟؟؟

بعد از یه کم شیطونی کردن و تخریب طبیعت، جمع شدیم و رفتیم تو عمق جنگ واسه قائم موشک بازی. من گرگ شدم و همه به امید اینکه من رو یه ساعت اونجا می پیچونن و من خسته می شم رفتن قائم شدن. من تا 30 شمردم و رفتم دنبالشون و در ظرف 10 دقیقه همه رو گرفتم. بچه ها هم لج کردن و گفتن دیگه بازی نمی کنیم و رفتیم واسه ناهار. ناهار که خوردیم تیم بندی کردیم، من و حمید رضا و شهر بانو و مریم یه تیم (تیم ضعیفه) مهدی و علی و بقیه ی پسرا یه تیم (تیم قویه). تکنیکی ترین بازیکن هم مریم شد هر جا کم می آوردم داد می زدم مریم اون هم با یه برگردون توپ رو گل می کرد. چشمتون روزه بد نبینه، با اینکه اسمش فوتبال بود صد رحمت به کشتی، مهدی وسط زمین یه خمم رو دو خم کرد و من رو کوبید زمین. من هم نا مردی نکردم بچه ها رو جمع کردم و بهشمون گفتم توپ رو زدید، زدید اگه نزدید بزنید تو ساق پاشون. چند ساعتی دعوا (فوتبال) بازی کردیم و بعد نشستیم به مسخره بازی. مراسم ختم گرفتیم و علی رو چال کردیم، گروه فیلم برداری راه انداختیم و من می پریدم جلوی دوربین، داهاتی بازی در آوردیم و مهدی ادای چوپان ها رو در آورد تو کل راه برگشت عکس می گرفتیم و می خندیدیم. با اینکه دیر رفتیم و زود برگشتیم اما خیلی خوش گذشت و جای شما خالی . . .