چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

پنج زبان عشق چگونه بگویم دوستت دارم:

 

 

این کتاب رو سالها پیش خوندم ،" پنج زبان عشق، چگونه بگویم دوستت دارم" از انتشارات ویدا نویسندش یادم نیست کتابی حدوداْ ۱۰۰-۱۲۰ صفحه ای، اینم مثل کتاب قبل اسمش فریبندست و به نظر آدم میاد که از این کتاب الکی ها باشه که می خواد از عشق و عاشقی حرف بزنه که برو زن بگیر خوبه و از این حرفا ....

اما نه این کتاب راجع به پنج راه ارتباط انسان هاست چه مردها با زن ها، چه زن ها با زن ها و چه مردها با مردها صحبت می کنه.

من مدتی با این کتاب زندگی کردم و چیزای زیادی ازش یاد گرفتم.

در این کتاب از پنج راه ارتباط یاد شده که همه ی ما کم و بیش از اون ها استفاده می کنیم و در روابط تازمون سعی می کنیم تمام این کار ها رو انجام بدیم، اما نکته این جاست که هر کس تنها یکی از این به اصطلاح زبان ها رو ملکه ی وجودی خودش کرده و ما باید بفهمیم و بدونیم برای طرف مقابلمون کدوم یک از اون ها مهمتره و از اون استفاده کنیم اما این بدین معنا نیست که از بقیه ی اون ها استفاده نکنیم.

تنها کسی هم که می تونه به شما بگه زبان عشقتون چیه خودتونید وقتی فهمیدید اون رو به بقیه هم بگید تا در روابطتون پیشرفت کنید.

 

زبان ها:

 

۱-     کلام تأیید آمیز

۲-     وقت گذاشتن

۳-     هدیه دادن

۴-     خدمت کردن

۵-     تماس فیزیکی

 

من الان این کتاب رو ندارم اما همون چیزه کمی که یادم میاد رو براتون می نویسم:

 

۱- کلام تأیید آمیز:

 

کلام تأیید آمیز فقط یک چیزه اونم این که کاری رو که طرف مقابل می کنه با کلامتون تأیید کنید و نشون بدید که این کار واستون دارای اهمیته زیادیه.

مثالی که در کتاب اومده بود این بود:

اگر همسرتون زباله رو بیرون برد تنها بگید، متشکر که این کار رو کردی.

فقط همین. شما باید نشون بدین که کار های طرف مقابل رو می بینید و واسه اون ها ارزش قائل می شید.

 

۲- وقت گذاشتن:

 

وقت گذاشتن در کنار هم بودن نیست، ما ممکنه ساعت ها در کنار هم بشینیم و به یه برنامه ی تلویزیونی نگاه کنیم اما برای هم وقت نذاریم و یا حتی کیلومتر ها از هم دور باشیم و با یه تلفن برای هم وقت بذاریم. وقت گذاشتن کار سختیه اما اگه عادت کنید که حضور طرف مقابل رو درک کنید واستون مثل آب خوردن می شه.

 

۳- هدیه دادن:

 

یک اصل اساسی هست و اونم اینه که کسی که هدیه می ده، هدیه هم می خواد و این یعنی اینکه اونهایی که زبان عشقشون هدیه دادنه بسیار هم هدیه می دن.

هدیه نباید یه چیز گرون باشه، هدیه می تونه یه شاخه گل، یه یادگاری و حتی یه دست نوشته باشه.

 

۴-خدمت کردن:

 

در کتاب داستانی بود راجع به زنی که به شوهر بسیار می رسید و انواع غذا ها رو درست می کرد و به او می داد و وقتی شوهر غذا نمی خورد زن عصبانی می شد و با او قهر می کرد. همه فکر می کردن عشق زن در غذاست اما اشتباه می کردن، زن خدمت می کرد و انتظار داشت خدمتش مورد تأیید قرار بگیره و صد البته که در مقابل خدمتی که می کرد انتظار خدمت از طرف مقابل رو داشت.

 

۵-تماس فیزیکی:

 

جمله ی عینی کتاب این بود:"تماس فیزیکی شامل برخورد شانه هاست تا شهوت انگیز ترین بوسه ها" اما تماس فیزیکی با سکس فرق داره در حالی که مکمل هم هستنداما با هم یکی نیستن.

آدمایی که خودشون رو به دیگران می چسبونن و دوست دارن که دیگران رو لمس کنن دارای این زبان سخت و جالب هستند.

 

"من به شخصه زبان عشقم وقت گذاشتنه شما چطور دوست عزیز ؟؟؟"

نمایندگان منتخب:

 
 
اینم از نماینده های منتخب ما:
 

مشکل !!!

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.
بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ?ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.؟
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید . سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ !!!

نتیجه اخلاقى:
مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.

فضول:

چرا انسان ها فضول به دنیا اومدن، فضول زندگی می کنن و فضول از دنیا می رن ؟!!!

طرف صحبتم با همه است، نگید فضول نیستید که خندم می گیره، چون اگه آدم هستید این تو خون همه تون هست.

شاید به عقیده ی بسیاری از شما کلمه ی کنجکاو بهتر و مناسب تر از کلمه ی فضول باشه اما من فضول رو ترجیه می دم چون از نظر معنایی به اون چیزی که من در ذهن ناقصم دارم نزدیک تر و شبیه تره. کنجکاوی مقدسه و باعث پیشرفت می شه با این فکرا خرابش نکنین.

چند روز پیش توی پیغام های خصوصیه دوستم بودم، بزرگ نوشته شده بود "1 New Message" با خودم گفتم نه نیما تو این کار رو نمی کنی و نکردم. کارهام که تموم شد ناخداگاه (ناخداگاهم نبود) روی "1 New Message" کلیک کردم در همون لحظه پشیمون شدم اما دیگه دیر بود و پیغام به صورت بزرگ و خوانا جلوی چشم های من بود و عذاب وجدان ...

درسته چیز خاصی نوشته نشده بود اما من با باطن کارم مخالف بودم، اگه صحبت خصوصی بود، اگه جمله ای خانوادگی بود، اون موقع چی کار می کردم ؟؟؟

از این جا به بعد رو از بُعد شخصی می نویسم:

من یه آدم فضولم و تو کار مردم سرک می کشم و دوست دارم از اونا سر در بیارم پس یه آدم منفور و ترد شده توی جامعه خواهم بود.

فضولی غرور می یاره، این رو از اونجا می گم که منه فضول در تمام مدت که با اطرافیانم هستم، فکر می کنم که همه چیز رو از اونا می دونم پس چی می شه ؟؟ به خودم مغرور می شم.

آی چقدر این حس بده ...

دو چیز خود صاحبش رو می کشه، یکی حسادت و دیگری غرور، غرور آدم رو از ارتفاع به پایین پرت می کنه و به حتم با مغز به زمین می خوری و هیچ راه فراری نیست مگه این که به جاذبه غلبه کنی. اما راه اصلی خشکوندن ریشه و پیشگیریه، اونم تموم کردن فضولیه.

اگه دیدی منه فضول تو کارت فضولی کردم و لنگم رو از گلیمم دراز کردم باید جلوم یه دیوار بکشی، برای فضولی هیچ حد و مرزی وجود نداره. اگه این کار رو کردی و جلوم رو گرفتی در حقم لطف کردی و دوستم داری پس ازت متشکرم که به من توجه داری و دوست خوبی برای من هستی.

آغوش گرم:

 
 
طی فوران آتفشان توی ایتالیا انسان های زیادی از بین رفتن اما این تصویر از دو نفر ادمه که آخرین لحظه ی عمرشون رو با هم بودن. نمی دونم از ترس همدیگه رو در آغوش گرفتن یا عشق اما یکی از قشنگ ترین صحنه هایی بود که دیدم.
 
آغوش عشق

هی حول بده !!!:

چشمای نازت روزه من رو نبینه، جلوی دانشگاه به جای ماشین های خطی چون عجله داشتیم سوار یه ماشینه گذری شدیم (پراید بود) همه هم عجله داشتیم حتی راننده، چون هر کدوم یه جا قرار داشتیم. من بودم و راننده و دو تا دانشجوی دیگه اون عقب.

از جاده قدیم ساوه رفتیم، راننده هی پشت تلفن خالی می بست و اون دو تا هم خواب بودن.

آبادی ها رو رد کردیم. زرند و مأمونیه و پرندک رو که پشت سر گذاشتیم بیابون قشنگیه.

یه قسمت بی آب و علف بیابون ماشین متوقف شد، یارو کاپوت رو زد بالا، گرما خورد تو سر و صورتمون. همه پناه گرفتیم تا در رادیاتور نخوره بهمون در رو باز کرد دیدیم خبری از بخار نیست، جل الخالق تو رادیاتور زدجوش و از این حرفا که خوبه آب هم نبود !!! (نکته ی فنی: شانس آوردیم واشر سر سیلندر نسوزوند)

ماشین رو تا کارخانه ی مواد شیمیایی حول دادیم (نفسمون برید). رفتیم آب رو گرفتیم رو ماشین طرف و موتور رو خنک کردیم، بهش گفتم آقا یه زد جوش پیدا کن تو این گرما بازم جوش می یاره گفت "نمی خواد بابا، دارم می برم بفروشمش" منم واسه این که معلوماتم رو به رخ بکشم گفتم "ماشین 700 درجه ی سانتی گراد در دقیقه گرما تولید می کنه از آب چیزی نمی مونه ها". گفت "یه جوری می ریم حالا".

مگه ماشین روشن می شد اونقدر حول دادیم که مردیم. بعد طرف کشف کرد که تو شمع ماشین آب رفته، شمع ها رو خشک کردیم و ماشین روشن شد. نرسیده به یه زیرگذر توی مسیر بعد از پرندک آخرین آبادی موجود بود، گفتم از اینجا زد جوش بخر گفت می ریم رباط کریم می خرم. منم دیگه چیزی نگفتم. خدا نصیب نکنه که تابستون یا اواخر بهار برید ساوه اونجا جهنمیه واسه خودش.

نرسیده به رودشور بویی به مشامم رسید شیشه ها رو دادم بالا دیدم بله سوخت، واشر سر سیلندر هم بوش در اومد زد رفت پایین توی رودخونه، من نشستم پشت فرمون گفت گاز بده که اگه خاموش بشه می مونیم تو راه، منم با وجدان کاریه زیاد گاز می دادم. آقای IQ اولین سطل آب رو ریخت روی شمع های ماشین و باز هم ماشین خاموش شد. رفتم پایین گفتم "موندیم". موتور رو خنک کردن و باز هم تو رادیاتوری که 10 دقیقه پیش پرش کرده بودیم اما توش چیزی نبود آب بستن.

15 کیلومتر راه تا اولین آدم زنده اونم توی دره ای که سر بالایه تندی داشت مونده بود.

شروع به حل دادن ماشین کردیم که شاید فرجی بشه و روشن شه اما نشد چرا ؟؟؟ چون آقا بازم یادش رفت شمع ها رو خشک کنه. اونا رو خشک کرد با جون کندن ما ماشین روشن شد. پریدم تو ماشین زد تو دنده دیدیم راه نمی ره ما شین جون نداشت، پریدیم پایین حول دادیم تا سر بالایی که بازم خاموش کرد.(قربون خر برم مثل خودش حول می دادیم که یه وقت توی اون خرابه نمونیم) زورمون نرسید تا لب جاده حولش بدیم و توی همون دره موندیم. صاحب ماشین رفت لب جاده، هیچ کس توی اون بیابون آدم رو نمی شناخت تا اینکه یه نیسان وانت ایساد و خدا خیرش بده ما رو بکسل کرد. بعد از ساعت های طولانی به آبادی رسیدیم اما چیزی ازمون باقی نمونده بود جز جنازه های متحرک، همه رفتن خونشون چون ساعت ها از قرارشون گذشته بود.

در تکذیب قلم( در قدرت سخن):

 

 

در اوایل دوران نوجوانی این جمله توی ذهنم بود،"حضرت علی (ع) فرمود: سکوت دری از درهای حکمت است" اما در همان دوران با جمله ای از سقراط آشنا شدم که می گفت: " اگر خاموش باشی و دیگران به سخنت آورند همان بهتر که آنقدر سخن بگویی تا خاموشت کنند"

دورانی رو با سکوت طی کردم سکوت باعث انزوای من شد، در اون دوران چیزای زیادی یاد گرفتم از جمله صبر و کم کم از جمع دوستانم ترد شدم و با خودم مشغول شدم. دورانی که خیلی دوستش داشتم، دوران تنهایی. اما کم کم به نیازم به دیگران پی بردم و شروع به صحبت کردن کردم، شروع به برقراری ارتباط کردم کاری که توی خونم بود چیزی که تمام زندگیم رو تغییر داد. در عرض چند ماه شمار دوستام از 100 گذشت اما خسته شدم، مونده شدم. مثل خری بودم که سوارم بودن، مرزی برای خودم نداشتم همه دوست بودن و همه بهترین. خسته شدم و به انزوا پناه بردم و دوباره سکوت اما دوستانم راقب بودن من حرف بزنم و من هم یاد جمله ی سقراط افتادم حرف زدن رو شروع کردم اما با تفاوت هایی، هم سکوت رو داشتم هم صحبت و هیچ کدوم مانعی برای اون یکی نبود. کم کم به مرز بندی اعتقاد پیدا کردم. خودم رو مرز بندی کردم و حدودم رو مشخص کردم و به هیچ کس اجازه ی تجاوز به منطقه ی ممنوعش رو ندادم. در زمان تنهایی هام قلم تنها همدمم بود اما قلم چیزی نبود که بتونه انسان رو از نظر ارتباطی ارضا کنه قلم هم صحبت نبود.

من به صداقت اعتقاد دارم، به صحبت کردنه روشن و بی پرده، به نبودن ابهام بین آدم ها و خیلی از چیزایی که یادم نیست.

اما از همه مهم تر بیان احساساته، محبت مثل تیزآبی می مونه که قلب آدم رو می خوره و بین محبت و عشق تفاوت هایی وجود داره این ها رو بارها گفتم. من به تمام آدم هایی که دوستشون دارم تنها یه جمله می گم، می گم "دوستت دارم" چون نمی خوام حرفم توی دلم بمونه، *"اگر کسی را دوست دارید به او بگویید که در غیر این صورت به او و خودتان ظلم کرده اید"* ظلم گناهه، از گناهان کبیره، چون گاهی همین "دوستت دارم" نگفتن ها باعث می شه که انسان ضعیف بشه و فکر کنه که تنهاست، حرفم با اون دوستامه که احساساتشون رو دچار مارپیچ می کنن در حالی که می تونن برای احساسات مرز بزارن و اون رو ساده بیان کنن، اگر هم قراره از مرز ها بگذری باید دونه دونه اونا رو طی کنی و نمی تونی از روی اونا پرش انجام بدی اگر بپری در احساست تنها خواهی ماند. چرا انسان ها فکر می کنن باید فقط یک نفر رو دوست داشته باشن اون هم حتما باید یک جنس مخالف باشه و حتما باید با اونی که دوستشون دارن ازدواج کنن. انسان باید برای کسانی که دوستشون داره بهترین آرزو ها رو بکنه. آرزویی که می دونه خواسته طرف مقابل هم هست. ما می تونیم در کنار هم باشیم نه در مقابل هم.

افلاطون می گه: " اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه، اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه.

آیا رویا بود؟:

 
 
آیا رویا بود؟
گی دو مو پاسان

ترجمه امیرمهدی حقیقت

 

        قبر

 

دیوانه وار دوستش داشتم.

 

دیروز از پاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تخت مان، اثاثیه مان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس از مرگ می انداخت- چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایی که زمانی او را در بر گرفته بود بمانم، دیوارهایی که که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت. کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمه های کوچکش تا کلاهش را.

مدتی کوتاه در مقابل آینه ای که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و می لرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالی، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس می کردم دلباخته آینه شده ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه ای غمبار، سوزان، و مخوف که مردی را به عذابی سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسی است که قلبش هر چه را که در خود جای داده فراموش کند.

بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گور ساده اش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدی که این چند کلمه بر آن بود:

 

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

 

او در آن زیر بود. پیشانی بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتی دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، و هوسی غریب و دیوانه وار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. می خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما می دانستم که مرا می بینند و از آنجا می برند. چه باید می کردم؟ با زیرکی برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهری که ما در آن زندگی می کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه های بلند نیاز داریم، به خیابان های پهن و به فضای بزرگ. و نسل در نسل ِ مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس می گیرد، و خدا نگهدار!

 

در انتهای گورستان، در قدیمی ترین بخش اش بودم، جایی که خود سنگ ها و صلیب ها هم رو به ویرانی بودند. زمین پر از رزهای وحشی بود و و سروهای تنومند و تیره رنگ - باغی غمگین و زیبا.

تنهای تنها بودم. زیر بوته ای سبز خم شدم و خود را میان شاخه های پرپشت و سنگین پنهان کردم.

وقتی هوا کاملا تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامی به راه افتادم. مدتی طولانی گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دست های باز جلو می رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه ام، حتی سرم به سنگ ها می خورد، اما پیداش نمی کردم. کورمال کورمال، پیش می رفتم، مثل مردی کور، سنگ ها را، صلیب ها را، نرده های آهنی را، حلقه های گل پژمرده را حس می کردم. با انگشتانم اسم ها را می خواندم. اما او را نمی یافتم!

ماه نبود. چه شبی! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روی یکی از گورها نشستم، دیگر نمی توانستم جلوتر بروم، زانوانم یاری نمی کرد. صدای تپیدن قلبم را می شنیدم! و چیز دیگری را هم می شنیدم. چه بود؟ صدایی مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایی در سرم بود، یا ندایی از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بودم، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.

ناگهان به نظرم آمد سنگ قبری که رویش نشسته ام تکان می خورد؛ انگار می خواست بلند شود. با پرشی، به سنگ قبر کناری جهیدم، و به طرزی مبهم دیدم سنگی که لحظه ای قبل بر رویش بودم از روی زمین بلند شد، و مرده ای را دیدم که سنگ را با پشت خمیده اش کنار می زد. به وضوح می دیدم، با اینکه شبی تاریک تاریک بود. روی سنگ قبر خواندم:

اینجا آرامگاه ژاک الیوان است

که در پنجاه و یک سالگی به رحمت ایزدی رفت.

او خانواده اش را دوست می داشت،

و مردی مهربان و محترم بود.

 

مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روی سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگی از روی زمین برداشت، سنگی کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها  را به آرامی پاک کرد، و با کاسه خالی چشم هاش به جایی که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانی که زمانی انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:

 

اینجا ژاک ایوان دفن شده

که در پنجاه و یک سالگی مرد

او با دل‌سنگی‌اش مرگ پدرش را جلو انداخت

چرا که آرزو می کرد ثروتش را به ارث ببرد

او همسرش را آزرد

فرزندانش را زجر داد

همسایگانش را فریفت

از هر که می توانست دزدید

و در فلاکت مطلق مرد.

 

 وقتی نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بی حرکت به نوشته اش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم همه قبرها باز شده، همه مرده ها بیرون آمده اند، همگی نوشته های روی سنگ قبرشان را پاک کرده اند و به جایش حقیقت را نوشته اند. و دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، رذل بوده اند؛ دیدم همه آنها دزدی کرده اند، فریب داده اند، همسایگانشان را آزرده اند، هر کار ننگین و نفرت انگیزی را مرتکب شده اند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق. همه آنها در آستانه منزلگاه ابدی شان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را می نوشتند، حقیقت خوفناک و مقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری می زدند.

با خود گفتم شاید او هم چیزی بر سنگ قبرش نوشته باشد، و این بار، بی هیچ ترسی، به سویش دویدم. حتم داشتم او را بی معطلی پیدا می کنم. بی اینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و بر صلیب مرمرینی که مدت کوتاهی قبل خوانده بودم:

او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.

خواندم:

او در روزی بارانی به قصد خیانت به دلدارش

از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مرد.

 

 

صبح که شد، مردم مرا در کنار قبر او یافتند؛ بیهوش افتاده بودم.