چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

منم شعر می گم:

یکی از دوستان با کلی ناله و نفرین که چرا نگفتم شعر می گم٬ راضیم کرد که شعر هام رو بذارم تو وبلاگم که دوستان نظرشون رو بگن (گرچه ارزش صحبت هم ندارن)

>تو بمان<

من از این عشق به کجا خواهم رفت

به دیاری که در این دور و در آن نزدیکی است

می روم از لب جوی

می رسم تا به سکوت

ناگهان آمد از این عمق درون، نایی برون:

"به کجا می روی ای گوشه نشین ؟

عشق در این نزدیکی است

عشق ز ما دور است دور

هر کجا باشی همین هست که هست

چه بگویم من از این غربت و از بغض عبور

به کجا می روی آخر تو بمان

همه رفتند ولیکن تو بمان

همه از عشق گریزند تو بمان"

من ماندم و

روز ها رفت و شب آمد

ناگهان جان به لب آمد

غصه در قصه اثر کرد

اشک از چشم گذر کرد

جان به لب آمد و مرگ را خبر کرد

دگر از درد نمانده اثری

اما حیف ...

دگر از تو نیز نیامد خبری !

من از این عشق به کجا خواهم رفت ؟؟؟

فقیر و دختر اشراف زاده:

ازدواج عابد فقیر با دختر اشراف زاده

ابومیسر عابد، شخصی بود که دنیا را به کلی ترک گفته بود و شبانه روز در مسجد براثا، به طاعت و بندگی خداوند متعال مشغول بود.روزی دختری اشراف زاده با شوکت و عظمت خیره کننده ای عبورش به مسجد براثا می افتد. همین که چشم دختر به وضع ساده و حالات روحانی ابومیسر می افتد، منقلب می شود و از مرکب خود پیاده می شود و نزد ابومیسر می آید. بعد از تعارفات معمولی و احوالپرسی، دختر از وی سوال می کند: چرا دنیا را با تمام لذائد و شیرینی هایش ترک گفتی و بدین جا آمدی؟ ابومیسر گفت: من دیدم دنیا آخرش فانی است، چه بهتر که از همان اول رهایش کنم و زحمت جمع آوری آن رابه خود ندهم.
دختر که از صفای قلب و حالات خوش ابومیسر عابد که از دنیا فقط یک حصیر داشت، گفت: به یک شرط، حاضرم که تو را به ازدواج خود درآورم. آن شرط این است که با همین حصیر بسازی و با وضع فقیرانه زندگی کنی و گرنه با وضع اشرافی تو ازدواج ما جور در نمی آید.

دختر قبول کرد و مراسم ازدواج با سادگی هر چه تمامتر برگزار شد. وقتی وارد حجله شدند، دختر گفت: ابومیسر، اگر می خواهی با همدیگر باشیم و برای خدا زندگی بکنیم، بیا بین بدنمان و خاک هیچ فاصله ای نباشد. این حصیر را هم کنار بگذار. بیا روی خاک مانند شب اول قبر ازدواج کنیم.

تنها:

همیشه عاشق نقاشی های ایمان ملکی بودم

به کجا چنین شتابان:

- به کجا چنین شتابان ؟
( گون از نسیم پرسید)
-دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
- همه آرزویم اما
 چه کنم که بسته پایم 
 به کجا چنین شتابان ؟
 -به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
-سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
 برسان سلام ما را

شفیعی کدکنی

سایت ما:

سلام دوستان٬

انجمن وب زیست توسط این بنده ی حقیر و چندی از دوستانم (که زیاد نیستن) تشکیل شده و در اون به وبلاگ نویسی و راهکارهای اون بررسی می شه و چند قسمت دیگه هم داره ببینید پشیمون شدید هم به من چه !!!

www.webzist.com

سفر با غلام:

اولین بار بود که تنهایی می خواستم برم مسافرت، منظور از تنهایی بدون پدر و مادره.

با غلام (پسر خالم) همه چیز رو هماهنگ کردیم و راه اوفتادیم. وقتی رسیدیم وسایل رو مرتب کردیم و رفتیم پیش پدربزرگ و مادربزرگ غلام اولین بار بود با خانواده ی پدریه غلام آشنا می شدم.

پدربزرگش داشت کار می کرد. یه سه تا گونی سبوس گندوم رو گذاشته بود اونجا. غلام خم شد یکی رو انداختم رو دوشش یکی رو خودم با هزار بد بخت و کشون کشون بردم تو طویله، برگشتم سومی رو بردارم دیدم پدربزرگش با یه دستش گرفته داره میاردش. خانواده ی غلام خیلی با من خوب بودن.

مادربزرگش هم یه غذای خوب درست کرد و خوردیم. وقتی داشتیم سبوس ها رو از پشتمون پاک می کردیم پدربزرگ غلام یغه ی من رو گرفت و من رو بست به فحش و بد و بیراه به غلام گفتم قضیه چیه ؟

گفت با تو نیست اون مارک پشت یغه ات رو می گه که گردن آدم رو می خوره.

یه سر به عموی غلام زدیم و شب رفتیم خونه ی عمه ی غلام، نمی دونم چرا از همون اول هم از من کار می کشید. اون روز تور های پنجره رو واسش وصل کردم. آخرین بار هم که همین چند روز پیش بود جعبه های میوه رو واسش جا به جا کردم و ظرفا رو شستم.

تا صبح نشستیم و با هم حرف زدیم، درسته سالها پیش بود اما اولین بار که تنهایی به مسافرت رفتم رو هرگز فراموش نمی کنم.

درخت:

بی مقدمه !!!
 
 
درخت جادویی

داداش:

همه اون رو داداش صدا می کردن و من هم از ابتدا اون رو با اسم داداش می شناختم.
یه نسبت فامیلیه دور داشتیم و هیچ ارتباط خونی بین ما نبود اما دوستش داشتم.
اون همیشه فکر می کرد پدر من دو پسر داره و من رو به یاد نمی آورد و هر بار که من خودم رو معرفی می کردم با لبخند به من نگاه می کرد و حالم رو می پرسید.
به خاطر سکته ی قلبی و فراموشی فردای اون روز هم باید خودم رو بهش معرفی می کردم و این برام لذت بخش بود که هیچ وقت من رو به یاد نداشت.
هر روز با اون آشنا می شدم و فردا من رو فراموش می کرد.
دوستش داشتم و حالا رفته
 
برای مراسم ختم می رم شهرستان و معلوم نیست کی برگردم
 
dadsh
 
اگر چه پیر بود اما
جوانی را به سمت من هدایت کرد
 
فقط دانم لطافت داشت
همان موهای پیرش که وجودم را به خود می خواند
و رنگش برای من به معنای صداقت بود
و پاکی را تداعی کرد در ذهنم
 
به ماننده ستاره های رخشان بود
همان برقی که جایش داده بود با عشق در عمق نگاهش
که من تا بی نهایت را درون چشم او دیدم
 
دلیل بودنم با او همان لبخند زیبا بود که با لب های خشکش به شیرینی طراوت داشت و شادی را به ما می داد سوقاتی
که دستهامان نماند خالیه خالی
 
و حالا رفته از پیشم و آن سوقات ها مانده به یاد از او درون ذهنم و فکرم به یادگاری

معامله:

در پی شکایات دوستان عزیز تر از جانم نسبت به داستان های کوتاهه خیلی بلند٬ این داستان رو گلچین که چی بگم ریزچین کردم واستون بخونید حالش رو ببرین
 

معامله

مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.

 

 

 نویسنده: مهدی کاوندی

صد سال تنهایی:

صد سال تنهایی

اثر گابریل گارسیا مارگز

 

صد سال تنهایی، داستان صد سال زندگی یک خانواده و فراز ها و نشیب های زندگی آنهاست که در آن زندگی ها شکل می گیرند و سپس همچون ذره ای محو در دور دست ها، به وادی بی وجودی می روند. ثانیه ها می میرند، دقایق جان می گیرند و زمان بی وقفه می گذرد. امید ها نیز چنین هستند. زمانی به صورت آرزو ها، بیانگر احساسات و افکار انسان می شوند و گاهی چون واقعیتهای شیرین، نشانگر کوشش های آنان.

رهایی از بیهودگی ها، گام نهادن بر مسیر سرافرازی و پیروزی و گریز از گرداب زندگی و گردهمایی انسانی، دوری گزیدن از تنهایی و در تنهایی به افسانه پیوند خوردن و بنا شدنه معبد کافرکیشان عشق مذهب همه و همه در این کتاب جلوه می نماید.

این اولین و آخرین رمانی بود که در زندگی ام خواندم و اگر صد سال تنهایی، برای صد سال و به تنهایی جایزه ی نوبل را به خود اختصاص دهد باز هم این جامعه ی بشری به آن مدیون و بدهکار است.

من در این کتاب رمدیوس را دیدم که عروس 9 ساله ی خانواده ی بوئندیا بود و برای صد سال عکسش بر روی طاقچه ی خانه ماند و هر دختر شیرین بخت خانواده با آن نام خوانده شد.

من در این کتاب سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را دیدم که از کوچکی به بزرگی رسید و یاد او در ذهن مرد به اسم افسانه ای مرد. با این که او هفده پسر داشت اما هیچ کدام از آنها به خانه نرسیدند و به جرم خاص بودن و قدرتمند بودن به دست نامردمان قدرت طلب مردند.

من در این داستان خوزه آرکادیو بوئندیا را دیدم که با دستان خود شهری و خانوده ای بنا کرد ولی در حالی که از دیوانگی به درخت بسته شده بود مرد.

من در این کتاب اورسولا را دیدم که مادی بود که واژه ی مادر برای وصف او کافی است.

من در این کتاب چیز هایی دیدم که باید دید.

من با این کتاب زندگی کردم و همین بس ...