چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

تحویل سال در حمام

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

¤¤¤یا مقلب القلوب والابصار¤¤¤

¤¤¤یا مدبر الیل و النهار¤¤¤

¤¤¤یا محول الحول والاحوال¤¤¤

¤¤¤حوّل حالنا الی احسن الحال¤¤¤

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

سلام این بار افتخاری آپ می کنم٬ به افتخار عید٬ به افتخار نو شدن سال.
 
پارسال نبود فقط می دونم که ساعت تحویل سال ساعت ۱۰ صبح بود چه سالی بود خدا می دونه.
طبق عقاید گذشتگان آدم در لحظه ی تحویل سال هر کاری کنه همون کار رو تا آخر سال انجام می ده.
ما آماده شده بودیم واسه عید و یه یک ساعتی مونده بود تا سال تحویل بشه من رفتم حموم٬ برادرم رفت بیرون٬ مادرم هم داشت ظرف صبحانه رو می شست٬ بابام هم خواب بود و گفته بود یه ربع مونده به تحویل سال بیدارش کنیم داداش کوچیکم هم با کودکیه خودش در گیر بود فکر کنم واسه همون ساله که هنوز بچه مونده. که ناگهان ... دری دری دی٬ دری دری دی (این تیکه رو با حس بخونین) صدای توپ و تانک از تلویزیون برخاست که حلول سال نمی دونم چند مبارک. نگو ساعتمون عقب بود. خنده نداره واسه هر کی پیش میاد.
 
××نوروزتان پیروز٬ هر روزتان نوروز××

دست شویی فرنگی

خواندن این خاطره را برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی کنم>>

واسه مسابقه ی تکواندو بود که با تیم سایپا رفتیم اصفهان. رفتیم یکی از هتل های رو به روی سی و سه پل اسمش یادم نیست اما همون هتل بزرگه که باعث درد سره همه ی تیم شد !!!

وارد اتاق هامون شدیم همه تازه از راه اومده بودیم و خلاصه حسابی دست شویی لازم بودیم رفتیم دیدیم که از این دست شویی های اجنبی که بهشون فرهنگیه، فرنگیه، نمی دونم چی چی می گن داره و ما هم که بچه های خانواده های سنتی و بیزار از این جور قرطی بازی ها...

هیچی دیگه، همه توی اتاق بودن و به خودشون می پیچیدن تا این که یکی از بچه ها توی سالن داد زد یافتم یافتم، درست مثل سقراط خدا بیامرز که بزرگترین کشف عمرش رو کرده بود.

پریدم بیرون و فهمیدیم ذهن جست و جوگر رفیقمون تونسته 2 تا دست شویی معمولی پیدا کنه ما رفتیم تو صف و دیدیم که تمام تیم های استان ها اومدن وایستادن تو صف بیچاره ها اونام با همین مشکل رو به رو بودن و اگه تیم ما این مسأله رو حل نمی کرد ممکن بود مسابقات انجام نشه.

این خاطره ی قدیمی واسه این یادم اوفتاد که چند روزه پیش که رفته بودم پیشه پسر خالم تو شمال دست شویی شون همین طوری بود نمی دونین چه رنجی کشیدم !!!

اضطراب رضا

داستان از اونجایی شروع شد که قرار شد واسه مسابقه ی تکواندو کٌچ رضا بشم. (کچ که می دونین چیه ؟ همون که بیرون می ایسته می گه لنگش کن.) اینم اضطراب داشت خفن، یه اضطراب می گم یه اضطراب می شنوی. راند اول که داشت شروع می شد بهش گفتم: "هر وقت گفتم راست با پای چپ بزن تو سر و صورتش" اونم گفت: "باشه حلّه" و رفت تو زمین و بازی شروع شد، داد زدم گفتم: "راست" دیدم راست رو پرت کرد گفتم: "راست" بازم راست رو زد. هیچی دیگه همین طور گذشت و اومد بیرون اونم با سر و صورت سرخ، از اضطراب داشت می مرد تازه 2 امتیازم عقب بود. گفتم: "رضا من رو ببین، پای چپ رو بزار جلو پای راستم بزار عقب هر وقت گفتم راست چپ رو بزن" این بار گفت: "حلّه" و رفت تو زمین. گفتم: "راست" دیدم راست رو پرت کرد گفتم: "راست" بازم راست رو زد. هیچی اومد بیرون اونم با 4 امتیاز عقب. گفتم: "رضا به خودت مسلط باش و هر هیچی گفتم چپ رو بزن. بازم گفت: "حلّه" رو رفت تو زمین. گفتم: "چپ" راست رو زد گفتم: "راست"، راست رو زد گفتم: "بالا" راست رو رفت گفتم: "پایین" راست رو زد گفتم: "جلو" راست رو زد گفتم: "عقب" راست رو زد گفتم: "نزن" راست رو زد گفتم: "بزن" راست رو زد . . . هیچی دیگه باخت و اومد بیرون. گفتم: "چرا چپ رو نزدی؟" برگشت گفت: "آخه کی گفتی ؟؟؟؟؟؟؟".

آخه به نظر شما اینم آدمه من کچش کنم ؟؟؟

ببخشید

بچه ها تا حالا شده کاری کرده باشین و بعد از اون کار پشیمون شین تازه بدتر از اون دل یه نفر رو شکسته باشین و اون رو نسبت به خودتمون بد بین کرده باشین ؟؟؟
من دیروز این کار رو کردم و یه جورایی دزدی کردم اما حالا خیلی پشیمونم و نمی دونم چطور از دل طرف مقابل در بیارم.
این پست رو می نویسم تا همیشه یادم بمونه:
 
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

نی

نشنو از نی چون حکایت می کند
بشنو از دل چون شکایت می کند
نشنو از نی، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل، دل حریم کبریاست
نی چو سوزد خاک و خاکستر شود
دل چو سوزد خانه ی دلبر شود

یه روز برفی

من که توی عمرم همچین برفی ندیده بودم که امسال بارید. فقط از 3 سالگیم یادم میاد یه دو روز برف اومد که توی کوچمون قلعه ای بزرگ از برف بنا کردیم. که البته شاید به دلیل کوچک بودن من بزرگ جلوه می کرد.

روز اولی که برف اومد من و برادرم عظم رو جزم کردیم و رفتیم تو کوچه و دوستان رو جمع کردیم تا به یاد کودکیه از دست نرفتمون  دوباره شروع به برف بازی کنیم و شهرستانی بازی در بیاریم. من و برادرم مهدی و دوستانم، میلاد و رضا و مهران و  امید و اکبر و امیر و اون یکی میلاد رفتیم توی کوچه ها و خیابون های شهر قدم می زدیم و می گفتیم قدرت خدا رو ببین، این خارجی ها چی ساختن، همه جا سفید شده. من که بلند قد تر از همه بودن (این رو گفتم دلتون بسوزه) تا بالای زانو توی برف بودم. یه گوشه ای که تا کمر تو برف بودم به برادرم گفتم یه عکسی ازم بگیر اون نامرد هم روی فیلم برداری تنظیم کرد و با میلاد هماهنگ کرد و تا گفت آماده دیدم میلاد مثل ببر مازندران (البته ترکه ها) پرید و یه خم من رو دو خم کرد و من رو با صورت زد زمین منم که دیدم فیلم برداریه خودم رو شل کردم تا راحت من رو بزنه زمین آخه بیچاره یه کم قدش از من کوتاه تره و منم 80 کیلو وزن دارم. من اونجا خوردم و هیچی نگفتم تا این که به مهران رسیدیم منم نامردی نکردم خیز برداشتم و با حرکت کشتی کج که تو فیلما نشون می ده دور کمرش رو گرفتم و زدمش زمین و بد از من تمام دوستان پریدن روش تا له شد بد هم امیر رو جلوی دختر همسایشون با صورت فرو کردیم تو برف به طوری که مادرش نزدیک بود با پارو بزنه تو سرمون که نتونست بیاد بیرون و گرنه ما رو زده بود. یه بار هم برادرم من رو از روی زمین کند و اشتباهی به جای برف پرت کرد روی آسفالت. کشتی گیرم هست لامصب زور خر رو داره و خلاصه بماند بقیه ی شیرین کاری هامون. وقتی رفتم خونه موهام قندیل بسته بود مجبور شدم با آب داغ بشورمش تا یخش باز بشه.

مادرم هم بهم گفت برو نون بخر منم که خسته بودم نرفتم. مادرم هم که خودش رفته بود لیز خورد و افتاد. و باعث شد من مورد ضرب و شتم یکی از دختر خاله هام که روی مادرم حساسه قرار بگیرم اگه شوهر نکرده بود دونه دونه موهاشو می کندم . . .

خوش اومدم

سلام
  >>--->
       من از http://0228city.mihanblog.ir اومدم
این وبلاگ من توی استان تهران فیلتر شده اما در استان های دیگه قابل دسترسی است.
اون رو خیلی دوست داشتم.
 
قبل از اونم ایجا بودم٬ این رو بیشتر دوست داشتم: