چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

هراس در بامداد:

شب جمعه بود مادر پدرم مثل همیشه شمال بودن من هم با پسر خاله و چندی از دوستان تو خیابون های بی در و پیکر شهر قدم می زدم.

من برادری دارم که یک سال و شش ماه از من کوچیک تره خیلی دوستش دارم (چون وبلاگم رو نمی خونه نوشتم) اما از من تنومند تر و قوی تره، خلاصه ورزشکاره البته من هم از نظر قدرت کمی از اون ندارمااااااااا اه بگذریم چرا بحث می کنید ؟؟؟؟!!!!!

برادرم توی خونه تنها بود ساعت 12 زنگ زد نیما کجایی و کی می یای من بخوابم یا نه ؟ من و پسر خاله و دوستم که تو راه خونه بودیم دچار افکار شیطانی شدیم و گفتم امشب نمیام بگیر بخواب و رفتیم سمت خونه ی ما. واسه ایجاد رعب و وحشت در دل برادر شجاعم هماهنگی ها شده بود. در کوچه رو باز کردم و رفتیم پشت ماشین قایم شدیم، دیدم اومد یه سرکی تو کوچه کشید و در رو بست، باز هم در کوچه رو باز کردم و این بار سرمون رو توی حیاط کردیم، ما رو دید . . . فرار کردیم پشت ماشین اما مسعود رفیقم تا ته کوچه دوید طوری که وقتی برادرم توی کوچه رو نگاه کرد دید یه سایه ی سیاه داره می دوه ته کوچه رفت و در رو بست، مسعود رو صدا زدم و قلاب گرفتیم رفت بالای دیوار مسعود ریش گذاشته بود و برادرم اون رو این طور ندیده بود و نشناخت با هم توی حیاط چشم تو چشم شدن. مسعود اومد پایین و باز هم فرار کردیم ساعت حدودا 1 بامداد بود.دیدم گوشیم زنگ خورد شماره ی خونه بود فهمیدم برادرم توی خونه است. در رو باز کردم و پسر خالم رو با لقد فرستادم تو حیاط و گوشی رو جواب دادم، برادرم گفت نیما دزد اومده هر جا هستی خودت رو برسون من هم گفتم باشه تا نیم ساعت دیگه میام و پریدم تو بیچاره داشت سکته می زد یه چوب و یه چاقو دستش بود پسر خالم که حالت اون رو دید ترسید سکته کنه و چراغ ها رو روشن کرد و گفت ماییم ماییم. دیدم داداشم شل شد و افتاد زمین از اون روز تا حالا قول دادم کسی رو نترسونم. خودش بعدا تعریف کرد که به 110 هم زنگ زده بود اما ماموران انقدر سریع عمل کرده بودن که ما نیم ساعت تو کوچه بودیم و داشتیم اون رو می ترسوندیم هیچ خبری از اونا نشده بود، راستی اگه ما قاتل بودیم چی می شد ؟؟؟؟

جوانی ام

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

خواب بدازظهر

ماه رمضان بود و از مدرسه اومده بودم خونه، کلید هم نداشتم و دیدم کسی در رو باز نمی کنه، از بالای در گریزی زدم تو خونه و دیدم بله کسی نیست، اما در خونمون بازه و به نظر می اومد کسی تو خونه باشه، بچه ها رو صدا زدم و یه ۶-۵ نفری شدیم و چوب و چماق دست گرفتیم که بریم آقا دزده رو از پا در بیاریم و به چنگال قانون بسپاریم. من از بالای در پریدم تو و در رو باز کردم بچه ها ریختن تو و دویدن سمت در خونه که ناگهان در خونه باز شد دیدم همه دویدن سمت کوچه و از پس در بابام که خواب آلود بود اومد بیرون. اما دوستام فرار کرده بودن و ندیدن کی بود، اگه واقعا دزد بود با این دوستای شجاع من چی می شد ؟؟؟

تاجر و ماهی گیر

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

قالبم مبارک

سلام من می خواستم یه قالب بسیار ویژه طراحی کنم اما هر چی فکر کردم نتونستم اون طور که باید بهش زیبایی بدم و عکس های مورد نظرم رو هم پیدا نکردم. در آخر تصمیم گرفتم یه چیز ساده درست کنم چون زیبایی رو در سادگی دیدم.آخر کار هم به دوست خوبم SNo گفتم که کد هاش رو بنوسه و حالا اینو دارم.

((کرگدن ها هم عاشق می شوند))

کرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند

دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت

دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست

کرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم

دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند

کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم .

دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری

کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟

دم جنبانک گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود

کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟

دم جنبانک گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ....

کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید .

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید

کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است .

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .

روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانک ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟

دم جنبانک گفت : نه کافی نیست

کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین . وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری

کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، دم جنبانک ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ دم جنبانک گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟

دم جنبانک گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد.

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

برگرفته از وبلاگ SNo

۱۳به در امسال

امسال هم برای دومین سال شمال بودم و به همون تفصیری که تو خاطره ی پیش گفتم زیاد نبودیم، اما اندازه بودیم.

امسال ساعت 9:00 بیدار شدیم و ساعت 10:30 تصمیم به بیرون رفتن گرفتیم، با تلفن هماهنگی های لازم انجام شد، همه یه جایی وسط جنگل قرار گذاشتیم. تا یه جاهایی با ماشین و بقیه رو پیاده رفتیم، بقیه رو بین راه دیدیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که دیگه اثری از آدم ها نبود جایی که که نور خورشید هم نبود و همون جا وسایل رو گذاشتیم زمین و آتش واسه غذا و چایی درست کردیم، یه کار گروهیه دقیق، من و علی دو سر یه چوب رو گرفتیم و کتری رو وسطش گذاشتیم و انقدر نگه داشتیم تا آب جوش اومد. آخه کی گفته که پت و مت خارجین ؟؟؟

بعد از یه کم شیطونی کردن و تخریب طبیعت، جمع شدیم و رفتیم تو عمق جنگ واسه قائم موشک بازی. من گرگ شدم و همه به امید اینکه من رو یه ساعت اونجا می پیچونن و من خسته می شم رفتن قائم شدن. من تا 30 شمردم و رفتم دنبالشون و در ظرف 10 دقیقه همه رو گرفتم. بچه ها هم لج کردن و گفتن دیگه بازی نمی کنیم و رفتیم واسه ناهار. ناهار که خوردیم تیم بندی کردیم، من و حمید رضا و شهر بانو و مریم یه تیم (تیم ضعیفه) مهدی و علی و بقیه ی پسرا یه تیم (تیم قویه). تکنیکی ترین بازیکن هم مریم شد هر جا کم می آوردم داد می زدم مریم اون هم با یه برگردون توپ رو گل می کرد. چشمتون روزه بد نبینه، با اینکه اسمش فوتبال بود صد رحمت به کشتی، مهدی وسط زمین یه خمم رو دو خم کرد و من رو کوبید زمین. من هم نا مردی نکردم بچه ها رو جمع کردم و بهشمون گفتم توپ رو زدید، زدید اگه نزدید بزنید تو ساق پاشون. چند ساعتی دعوا (فوتبال) بازی کردیم و بعد نشستیم به مسخره بازی. مراسم ختم گرفتیم و علی رو چال کردیم، گروه فیلم برداری راه انداختیم و من می پریدم جلوی دوربین، داهاتی بازی در آوردیم و مهدی ادای چوپان ها رو در آورد تو کل راه برگشت عکس می گرفتیم و می خندیدیم. با اینکه دیر رفتیم و زود برگشتیم اما خیلی خوش گذشت و جای شما خالی . . .

13به در پارسال

پارسال عید شمال بودم، توی رختخوابم، خوابیده بودم که با صدای تلفن بیدار شدم. دختر خاله ی مکرم زنگ زده بودن ببینن واسه اون روز کجا می ریم و گفت با شوهرش داره میاد خونمون من هم گفت نیا چون ما خوابیم. یه ساعت دیگه بیا ( من با هیچ کس رو در بایسی ندارم ) کم کم برابچه ها اومدن. حدود 20 نفر شدیم ما تا به حال زیر 60 نفر نبودیم و فکر می کردیم اون سال چون کم هستیم خوش نمی گذره اما اون سال ورق برگشت. عده ای گفتن بریم بیرون و طبیعت رو تخریب کنیم اما در آخر تصمیم گرفتیم اون سال بیرون نریم و توی باغ بمونیم چون احتمال بارش بارون بود.

ما هم خودمون رو سرگرم کردیم با بازی های وستی، فوتبال و ...، یه بازی ابداعی هم داشتیم اونم پرتغال بازی بود.آخه همسایمون پرتغال هاش رو نچیده بود و اونا افتاده بودن توی باغ ما و باغ خودش. ما هم 2 گروه شدیم گروه پسرا (بزن بهادر ها) و گروه دخترا (کتک خور ها). شروع کردیم به پرت کردن پرتغال به هم این وست چند تا مستوم داشتیم که من هم جزوشون بودم. چون مچ پام پیچ خورد و به عنوان فیلم بردار مشغول به کار شدم اما با جا خالی دادن یکی از بچه ها باز هم با ضربه ی شدیدی از پا افتادم شکمم کبود شده بود.

گروه دختر ها زرنگ تر و سریع تر بودن و ضربات بیشتری به پسر ها زدن اما زور پسر ها به دختر ها می چربید.

از گروه پسر ها جعفر اوفتاد تو گل که مورد ملامت زنش قرار گرفت، امیر خشن ترین بازیکن شناخته شد چون از دست زنش ناراحت بود، مهدی هم مارموز ترین بازیکن شناخته شد چون طوری می زد که طرف نمی تونست بفهمه از کجا خورده من هم مستوم ترین بازیکن شناخته شدم، بقیه هم اصلا شناخته نشدن. از گروه دختر ها شهربانو جنگی ترین بازیکن زمین شناخته شد و بهش لغب ببر مازندران دادیم، مریم فراری ترین و بانو هم کتک خورترین بازیکن، آی صحنه ای که مهدی با کدو حلوایی زد تو سرش دیدن داشت. بقیه هم کتک خور و سیاهی لشگر بودن و تنشون حسابی کبود شد.

در آخر بازی تمام دیوار خونمون پرتقالی بود و یکی از شیشه هامون هم شکست اما اون بهترین بازی بود که توی عمرم کردم.

ناهار و شام م به رسم تمام طبیعت گرد ها جوجه کباب خوردیم آی خوردیمااااااااا

اون سال خیلی خوش گذشت و یکی از قشنگ ترین روز های زندگیم شد که امیدوارم هیچ وقت از ذهنم پاک نشه.

مگه نه ؟

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم . مگه نه؟
یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم . مگه نه؟
یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه
آخرش نقطه ی پایان کتابیم . مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم . مگه نه؟
کی میگه ما با همیم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم . مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه ی ابریم . مگه نه ؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه . مگه نه ؟
 
شاعر : بیژن سمندر

بازی

دوست گلم عارفه من رو به یه بازی دعوت کرد تا من تأثیر گذار ترین افرادی رو که توی سال ۸۶ دیدم بنویسم. اما چون همه از من تأثیر می گیرن و کمتر کسی توان تأثیر گذاری روی من رو داره من تعداد کمی رو می نویسم.
 

یکی از افرادی که تونست رو من تأثیر بذاره سارا بود اون خیلی سعی کرد تا کسی رو که می خواد به دست بیاره و به من تلاش کردن رو یاد آوری کرد.

هلیا، دوست خوبم استقامت رو یادم داد.

من می خواستم از خانواده ام جدا بشم و به تنهایی زندگی خودم رو توی شهری دیگه شروع کنم اما غلام که توی بابل زندگی می کنه به من یاد داد که هیچ چیز خانواده و دوستان نمی شه و تنهایی خیلی چیز بدیه.

توی سفر یه ماه پیشم که با مهران و چند تا از دوستای دیگم رفتیم، مهران تونست یادم بده هر کاری رو به موقع انجام بدم.

کسه دیگه ای که توی سال 86 رو من تأثیر گذاشت مهناز بود اون تونست بهم بفهمونه که هیچ چیز تا ابد موندنی نیست و واسه از دست دادن چیزای مادی نباید ناراحت شد و این که خیلی زود دیر می شه.

مادرم با دادن یه قرآن به من تونست من رو یاده خدا بندازه.

و پدرم که درس هایی به من داد که هیچ کس دیگه ای نمی تونه توی زندگی بهم بده، اون درست زندگی کردن رو یادم داده به خصوص توی این سال.

و مرجان که تا آخر جنگید و چیزی رو که می خواست گرفت و به آرزوی بزرگ خودش رسید.

دکتر علی شریعتی توی سال 86 با مقاله ی "قلم" نگاه من رو به نگارش عوض کرد، گابریل گارسیا مارکز به من 13 اصل زندگی رو یاد داد و با صد سال تنهایی کوه آرزو های پوچ رو روی سرم خراب کرد، جان ماکسول بهم یاد داد شخصیت، جاذبه، شجاعت و تعهد داشته باشم. این افراد بیشترین تأثیر رو توی زندگی من در سال گذشته داشتن.

محمد دوست تبریزی من با اون صدای دخترونه سماجت رو یادم داد.

و در آخر خود عارفه بهم یاد داد: ناراحت کردن دوستان ارزش هیچ چیز دیگه ای رو نداره.

 

حالا خوبه گفته بودم از کسی تأثیر نمی گیرم اگه می گرفتم چند نفر می شدن ؟؟؟

 

من تمام کسایی رو که این مطلب رو می خونن به این بازی دعوت می کنم نگاه به سالی که گذشت و به کسایی که مدیونشونی خیلی خوبه.