چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

چپ دست

من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

سفرنامه ی نیما:

این متن نه ارزش ادبی داره نه ارزش خوندن٬ نمی دونم دیگه خودتون باهاش حال کنید

 

خواستم برای اولین بار از سفر خانوادگی لذت ببرم. تو جاده ی هراز فاز جاده چالوس رو گرفتم و پیش رفتیم جمع ۴ نفره ی من و برادرم و پسرخالم و پدرم جمع خوبی بود. تو راه یه خانوم داد زد جاجرود ما هم به بابام گفتیم بابا این تو راهی ها گناه دارن سوارشون کن (با منظور) بابام نه گذاشت نه برداشت بومهن جلوی یه دختر دانشجوی وایستاد بزور می خواست سوارش کنه دختره هم که چهار تا نره خر دیده بود شاخ در آورده بود !!!

زدیم دوباره به چاک جاده و بالاخره رسیدیم.

منم شمال کرمه رانندگی می گیرم ماشین رو برداشتم رفتیم خونه ی مادربزرگه من و مهدی داداشم و حمید پسر خاله اونم با زیر شلوار !!!

غلام که شش ماهی هست بابل درس می خونه اونجا بود (اونم پسر خالمه از من ۲۹ روز کوچیک تره) ما رو انداخت بیرون که می یاید مهمونی اونم با زیر شلوار ؟؟

ما هم خم به ابرو نیاوردیم چون خودش زیر شلوار تنش بود.

شب رفتیم خونه و خوابیدم و حمید رفت پیش عموش مهدی رفت بیرون من از ساعت ۹ صبح خوابیدن کردم تا ساعت ۴ بعد از ظهر که غلام گفت بیا دنبالم با هم باشیم (بعداً فهمیدم کارت تلفن پیدا کرده بوده زنگ زده) رفتم حمید و شهربانو کوچیکه (خواهر زاده ی حمید) رو برداشتم و رفتیم خونه ی مادربزرگه آتیشی فراهم کردیم و بلالی و جمعی٬ فرداش همه اومدن خونه ی ما چتر شدن. تا ۵-۶ نشستیم و قلیانی و چایی و آهنگی و بحثی (من نکشیدم) تا شب که رفتیم عقد کنون پسر عمه ی حمید، من نبودم کی مجلس رو گرم می کرد من رقص بلد نیستم اما از حاشیه همه چیز زیر نظر من بود (شده بودم نخد آش). انقدر گند قضیه رو در آوردیم که ساعت ۱۲ شب عاقد تونست اونا رو عقد کنه و آخر ما رو از زنونه انداختن بیرون ما هم کم نیاوردیم و توی خیابون شروع کردیم:"بهاره بهاره ..." از این جور حرکت ها شهربانو بزرگه رو هم فقط 30 ثانیه دیدم (مثلاً رفته بودم به اون سر بزنم) که بهش گفتم:"آسیه رو صدا کن بگو نیما داره می ره"

گفت:"نمیاد"

گفتم:"بگو من دارم می رم با کله میاد" (آخه بچش بغل من خوابیده بود)

دیدم آسیه با سرعت اومد و گفتم:"بچه ات را گذاشتم پیش بابات خداحافظ"

و اومدم به شهرمون

دخترک و قوطی روغن:

دخترک توی وبلاگش از قوطی حلبیه روغن نباتی نوشته بود که چقدر درش سفته و بد باز می شه و این که مجبور شد از میخ و چکش برای باز کردن اون استفاده کنه، اما این متن که سعی شده بود طنز باشه (ولی من نتونستم بهش بخندم) من رو یاد یه مطلبی اندخت !!!

یاد این انداخت که قلب ما آدم های این دوره زمونه ی روزمره پذیر هم مثل قوطی حلبی شده، آره قوطی حلبی.

هیچ راه نفوضی نداره، جز باز کردن درش (کاش راه دیگه ای داشت)

درش هم که باز نمی شه، اگر هم باز بشه  با تیر و ترکش و تفنگ باز می شه و وقتی باز شد دیگه درش خراب شده و باز می مونه، اما یه مرد با جنم می تونه طوری در یه قلب رو باز کنه که درش خراب نشه (مرد مجاز از انسان به کار رفته)

(قسمت هایی از کامنت من به دخترک)

پرستاران:

 

 

امروز بیمارستان بودم، آی که چقدر این پرستار ها گلن !!! (از اون نظر نه بی تربیت)

من همیشه به پرستار ها احترام می گذاشتم و دوستشون داشتم اما امروز واقعاً ازشون خوشم اومد.

اونا کسایی هستن که بدون داشتن هیچ انتظاری واست کار می کنن و مریضیه تو واسشون مهمه و می خوان به طور کامل مریضیه تو رو واست توضیح بدن تا نکنه بعداً دچار مشکل بشی.

امروز یه یک ساعتی تو نوبت دکتر بودم و پرستاری رو دیدم که در دقیقه جواب حداقل سه تا آدم رو، اون هم با خنده می داد و واسشون کامل توضیح می داد که قضیه چیه که نکنه دوباره دچار مشکل بشن و وقتی کارشون تموم می شد با یه لبخند بدرقشون می کرد. و سعی می کرد اسم تک تکشون رو به یاد بسپاره تا اونا رو به اسم صدا بزنه و هر کی هر چی به غیر از کارش ازش می خواست انجام می داد (طوری که به کارش ضرر نخوره) خودم دیدم نسخه ی 12.000 تومانیه یه بیمار رو با یه راهنمایی کرد 800 تومان !!!

و پرستاری رو دیدم که زیر بغل یه پیرمرد رو گرفته بود تا نکنه بخوره زمین در حالی که اون پیرمرد همراه داشت و به خوبی هم راه می رفت.

پزشکی رو دیدم که با لبخند به زنی گفت نگران نباش جواب عکسات خوبه.

درسته صحنه های دیگه ای مثل درد گشیدن یه پیرزن که شیمی درمانی شده بود هم بود اما اون توی این مهربونی ها گم بود.

 

پرستارها فرشته هایی هستن که خودشون خواستن که فرشته باشن، فقط با یه تصمیم کوچیک اما سخت و دشوار. راهی رو میرن که تهش بهشته اما تا آخر راه رفتن و توی راه موندن مهمه. شیطان از فرشته ها زیباتر و والاتر بود اما به ته راه نرسید.

 

می خوام بحث رو به شیطان بکشم.

شیطان معلم فرشته ها بود. روزی در جمع فرشته ها گفت:"روزی یکی از ما سر پیچی خواهد کرد و رانده خواهد شد" (این پیش بینی رو کرد، اما هیچ وقت نفهمید اون خودش اون یک نفره)

می گن مردی شیطان رو در خواب دید با چهره ای زیبا و گفت تو که این قدر زیبایی پس چرا تو رو زشت تعریف می کنن ؟؟؟

شیطان گفت قلم در دست دشمنانه.

می دونید شیطان یه بار سر پیچی کرد و اما ما آدم ها خودم رو می گم. روزی چند بار گناه می کنی ؟؟؟

 

پرستارها واقعاً فرشتن که بحث رو به شیطان کشوندن.

بازگشت:

 

>شاهکاری از فریدون مشیری<

بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
 آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

چپ دست:

 
 
من نسبت به نظرات شما برای پست قبل یه واکنش شدید انجام می دم (که آخر می گم) 
اصلا برین نظراتتون رو بخونید
من فکر کردم شما من رو درک می کنید و یکی از عقده های درونیم رو واستون بیان کردم اما . . .
چی بگم والله . . .
حتی دخترک که یه سالی بود کامنت نمی ذاشت()٬ کامنت گذاشت و یه تیکه بهم پروند
می دونید چی کار می کنم ؟؟؟
اسم وبلاگم رو به چپ دست تغییر می دم

من چپ دستم:

 

 

پیش نوشت: هر کار کردم نتونستم از دید یه بی طرف بنویسم. شما نظرتون رو بی طرفانه بگید(حالا اگه تونستید !!!)

 

چپ دست

 

امروز می خوام از یه سری اقلیت های جامعه که خودم رو هم در بر می گیرن بنویسم، از چپ دست های بد بخت و مفلوک (میگم چرا !!). که حتی جزو اقلیت هام در نظر گرفته نمی شن. آدم هایی که با بقیه فرق دارن و با خودشون هم فرق دارن. درسته یه سری صفات مشترک دارن اما بقیه مردم اون ها رو نتیجه ی اشتباه خدا می دونن نه یه سری انسان متفاوت و کار آمد (واقعاً کار آمد).

وقتی یه نفر می بینه من با دست چپ می نویسم انگار یه پدیده ی جالب علمی رو دیده و با سوال می پرسه:"تو چپ دستی" من هم همیشه با افتخار می گم:"بله من چپ دستم"

خیلی ها نمی دونن چرا ما چپ دست شدیم. بعضی ها می گن که واسه کج خوابیدن جنین توی رحم مادره (یعنی ما ناقصیم دیگه)

اما با اطمینان می گم این یه صفت ارثیه که حداقل توی خانواده ی ما (خانواده ی بزرگ ما) برای یک پنجم افراد پیش اومده و جمعی از چپ دست ها رو به وجود آورده.

چپ دست ها 9 سال میانگین سنی شون از بقیه ی آدما کمتره.

57 درصدشون تایپیست هستن که واسه عمل کرد مغزشونه که می گم.

ضریب هوشیه تمام اونا (غیر من) +120.

و بد بختن چون:

 

تا به حال رفتید سر جلسه امتحان بشینید روی این صندلی تک نفره ها ؟؟؟ بیشتر این صندلی ها به غیر از مقدار کمی که واسه کنکور طراحی شده متناسب با دست راسته حالا فکرش رو بکونید یه دست چپ بشینه روش. کمترین عارضه گرفتگیه کمره و ترکیدگی دیسک کمر.

از اونجایی که خط شیوای فارسی رو دست راست های محترم خلق کردند، ما جزو بد خط ها حساب می شیم (البته گلیم خودمون رو از آب بیرون کشیدیم و تونستیم خطمون رو به طور مصنوعی خوب کنیم)

تا به حال به قیچی های بازار دقت کردین ؟؟؟ یک بار اونا رو با دست چپتون بگیرید ببینید چی می شه.

واسه این هام راه حل پیدا شده و افرادی مثل برادر من به دو دست بودن مبادرت کردن اما من نمی تونم چنین خیانتی رو به خودم بکونم (من سر دست چپ ها تعصب دارم که چی ؟؟؟)

یکی از دوستان من که توی یاهو با هم نقاشی می کردیم با اینکه گرافیست بود نمی تونست با موس خوب نقاشی کنه، وقتی پریسیدم چرا ؟؟ گفت چون دست چپم و نگفت چون با دست راست موس رو می گیرم. پس راست بودن برای ما یعنی محدودیت.

 

و در آخر عمل کرد مغزیه چپ دست ها:

کار های سمت چپ بدن رو سمت راست مغز و کار های سمت راست بدن رو سمت چپ مغز انجام می ده. فکر کردن رو هم سمت چپ مغز انجام می ده. یعنی وقتی دست راستی در حال نوشتن هست نمی تونه خوب فکر کنه و تمرکزش روی نوشتنه و وقتی در حال گوش دادنه نمی تونه بنویسه (واسه اینه موقع جزوه نوشتن عقب می افتن که صد البته استثنا هم وجود داره)

اما دست چپ ها توانایی هایی دارند که حتی بیشتر خودی هاشون هم این رو نمی دونن. اونا می تونن در عین حال، گوش بدن، بنویسن و حرف بزنن و درک کنن. به طوری که سمت چپ و راست مغزشون با هم تداخل پیدا نکنه (اما یه جاهایی هم کم می یاریم، مگه ما کامپیوتریم ؟؟؟)

با این تفاسیر که گفتم حتماً شما فکر می کنید اونا به درد منشی بودن تایپیست بودن و کارای دفتری و اداری می خورن (درست فکر کردید) اما، دست چپ ها تواناییه تصمیم گیریه سریع دارن، توانایی فکر کردن و ارتباط دادن دارن.

اونایی که من رو از نزدیک می شناسن می دونن که من بحثی رو که با موضوعی شروع می کنم با یه موضوع به ظاهر بی ربط دیگه تموم می کنم که اگه در پایان حرف ها به قبل برگردیم تمام اونها به هم ربط دارن (خدا نکنه دو تا دست چپ با هم حرف بزنن دیگه کسی نمی تونه ریشه ی بحث رو پیدا کنه)

ما دست چپ ها فوق العاده احساسی هستیم (به علت سمت راست مغز) ولی احساساتمون روی تفکر و تعقلمون تأثیر نمی ذاره.

ما با بقیه فرق داریم این رو می فهمید ؟؟؟؟

باز مادر:

از اونجایی که پست روز مادر رو پیشاپیش دادم فقط یه عکس آپ می کنم
 
مادر

دخترک میخوار:

 

 

خواستم این داستان رو خودم تایپ کنم اما نشد (وقت نکردم و حوصله هم نداشتم) و گشتم و توی اینترنت پیداش کردم. ببخشید که غلط املایی نداره (شاید هم داره چکش نکردم)

 

دخترک میخوار:

نویسنده: دکتر روبن سواگ

 

آن روز سرم را با خواندن کتابهای جادوگری پر کردم و با افکاری آشفته و اسرارآمیز خود را بخیابان انداختم.
آفتاب بهاری بر فراز سرم میدرخشید؛ از آن آفتابهای نوازش دهنده و سرمست کننده روزهای اول بهار بود. آفتابی هم در برابرم طلوع کرد؛ و این آفتاب دختر بهاری بود، از آنهائیکه نمی سوزانند، اما بروح گرمی و حیات می بخشند. نگاه چشمان آبی رنگش مانند نیلگونه آسمان که از لای ابرها خودنمائی می کند مملو از سرور و خوشی بود. موهای طلائی و آفتابگون او بیش از نوازشی که بشانه هایش می داد، افکار رهگذران را بخود جلب می نمود. انسان در لحظه ای که باو مینگریست خود را در زندگی خوشبخت می پنداشت، زیرا دخترانی بسن و سال او که در حال شکفتگی هستند، چیزی در خود دارند که بالاتر از زیبائیست.

آیا میتوانستم جادو یا معجزه ای بالاتر از وجود او در برابر خود تصور کنم؟
بمن نزدیک میشد. چشمانم را بچشمانش دوخته بود، یک قدم مانده بود که بمن برسد. ناگهان رنگش پرید؛ فریادی کشید و مانند سنگی که از آسمان فرو افتد، بشدت بزمین خورد.

پیش دویدم؛ نفسش پریده بود. دستهایش را فشردم؛ احساس نمیکرد. صورتش روی زمین مثل تکه ای چوب افتاده و مانند پرنده مرده ای خشک شده بود. بازو و پاهایش مانند آهن سفت و مثل مرده سخت و کشیده بود. این حالت لحظه ای بیش نپائید. او را به پشت برگرداندم و دکمه هائی که بدنش را در خود می فشرد، پاره کردم و بندها را شل نمودم.

سپس صورت رنگ پریده اش سرخ و بعد کبود گردید. عضلات چهره اش منقبض شد. زبانش در میان دندانهایش کلید شده و خون آلودش می غلطید. سرش را همچون پتکی بر سنگفرش خیابان میکوفت. دستها و پاها و تمام بدنش یکمرتبه و یک جا بلرزه می افتاد. گردنش به گردن حیوان سربریده ای می مانست.
چشمانش مانند گلوله ای از حدقه بیرون آمده بود و سپیدی خود را به مردمی که از هر طرف بسویش شتافته بودند و هراسناک باو می نگریستند، نشان می داد. او مثل فرشته سروری بود که از افلاک در گل و لای پرت شده باشد. سرانجام از میان سرهای مردم سری پیدا شد و گفت:
- من خانه شانرا بلدم. دختر سیمون میخوار است.
دست و پایش را گرفته بودند.
من به فکر فرو رفتم. او دختر جوانی بود: زیبا میان زیباها، باکره تر از هر باکره ای؛ فقط یک لبخندش کافی بود تا زندگی را شیرین کند. ولی همانطور که پیرزنی میگفت:«حالا برود آنقدر انتظار بکشد تا شوهری برایش پیدا بشود!» با آنکه تمام بافت های بدنش پر از حیات و سعادت بود، خواه و ناخواه محکوم ببدبختی بود. سرنوشتش این بود...

اما طبیعت آنقدر دردهای مشابه و عجیب و غریب آفریده که مجال آن نیست که انسان حتی درباره یکی از آنها کاملاً فکر کند. وگرنه همان یکی مانند سیخ سرخی در مغز فرو میرفت. مثل این است که کسی در قطار سریع السیری سوار باشد و از پنجره آن به چیزهائی که در خارج از برابر چشمش میگذرد، نگاه کند:
هنوز چیزی را ندیده چیز دیگری جایش را میگیرد. پرده را می کشد و در دردهای خود فرو می رود. زندگی این است. قطره ای اشک ریخته میشود و سپس همه چیز فراموش می شود.

بخصوص در بیمارستان زندگی همین طور است. پرده های رنج و بدبختی آنقدر سریع از پس یکدیگر ظاهر میشوند که هرگز فرصت اندیشیدن برای آدمی نمی ماند؛ حتی وقت برای پرده کشیدن هم ندارد، چه مجبور است چنگ در زخم همه فرو ببرد. در تختخوابی که چند لحظه قبل نعش مرده سرد نشده ای افتاده بوده است، بیمار تازه ای را بامید آنکه او را از مرگ نجات دهند، می خوابانند. روی میز آهنی هر روز خون چندین نفر با هم مخلوط میشود و در گوشه ای می بندد... و تمام این دردها بقدری بهم شبیه اند که کسی نمی تواند آنها را از یکدیگر باز شناسد.

ناگهان حادثه شومی روی داد. صبح زمستانی بود. در اطاق گرم و دلچسب خود نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم و از استراحت صبحگاهی بیمارستان لذت می بردم. ناگهان کسی بعجله در اطاقم را زد. سرپرستار بیمارستان که پیرزنی بود با رنگی پریده گفت که زن سوخته ای را آورده اند و هم اکنون روی میز عمل خوابیده است. تعجب کردم. سوخته ها که کم نبودند؛ از اینها زیاد می آوردند. اما چطور این زن که با دستهای پیرش دردهای زیادی را پرستاری کرده بود، اینطور ناراحت و سراسیمه مینمود!

شتابان بطبقه بالا رفتم. تعفن تنفرآوری دور و بر میز را پر کرده بود. صورت بیمار را پوشانده بودند تا از خود وحشت نکند. از گردن تا پائین شکم او یک پارچه زخم بود. بازوهایش بیش از همه وحشت آور بود. پوستش سوخته و چربی آن آب شده بود و عضلات سیاه و باریکش مانند طنابی آویزان بود... باید تمام اینها را برید و تمیز کرد، دور انداخت و زنده را از مرده جدا کرد. ولی هر جا که قیچی تماس پیدا میکرد، خون غلیظ و تیره رنگی بیرون میزد.

آتش را با آتش میتوان از بین برد. آهن سرخ کار خود را شروع کرد. در زخمها فرو می رفت و سرچشمه های خون را داغ میکرد. عضلات زنده از برخورد با آهن سرخ شده منقبض می شد. شکم و سینه پوست کنده او از شدت درد می جنبید. پستانهای غنچه مانندش سوخته و آب شده بود. در بعضی جاها هنوز تکه های پوست گلی رنگش همچون گلبرگ های پراکنده بر جای مانده بود. در جای دیگر تا انتهای بغلش چربی زرد رنگی مثل چرک پیدا بود.

بوی زخم در اطاق پیچیده بود. بوی گوشت سوخته تنفس را دشوار مینمود. پرستارهای جوان یکی پس از دیگری با چشمهای پر از اشک آهسته آهسته خارج شدند. سرپرستار هم بالاخره درحالیکه بینیش را با دستمال گرفته بود، بیرون رفت. من و نعش زنده تنها ماندیم؛ او چطور می توانست زنده بماند؟ چطور می توانست تکان بخورد؟ حتی اگر علم معجزه ای میکرد، تازه در تمام زندگیش بحال نزع میماند. آه، ای کاش تیغه سرخ اشتباهاً به رگ بزرگ عریان و سالم و زنده ای که از زیر بازویش پیدا بود نزدیک میشد، آنرا میسوزاند و می درید و راحتش میکرد! اما نه، نه، زندگی مقدس است!

عصر به اطاقش رفتم، کنار تختخوابش مردی نشسته بود. پدرش مانند یک حیوان وحشت زده سرش را پائین انداخته، با دستهای لرزان صورت دخترش را باز میکرد. چهره پرچین و چروک خود را بروی گونه های او مالید. بوسید و گریه کرد.
فقط در این موقع بود که من صورت این دخترک هفده ساله را دیدم. آن چشمهای آبی و گیسوان طلائی آفتابگون را شناختم؛ همان دختری بود که در خیابان غش کرد و بر زمین افتاد. این بار وقتی غش کرده بود، بروی آتش افتاده سوخته بود.
روپوش سفید از دست پیرمرد بروی چهره اش افتاد... و این مرد هم همان سیمون میخوار بود. جنایت کار همین بود. این بدن متعفن و سراپا عرق است که نژاد غشی ها و مهتابی ها و نفرین شده ها را بوجود می آورد. آه، میدانم که همه این زهر را بکام خود می ریزیم، میدانم که نمیتوان این جام پر از «آب حیات» را که بما تعارف میشود، نگرفت. میدانم که فرزندان همه میخوارها غشی نمیشوند میدانم، ولی همین یک قربانی، این دختر مهتابی بدبخت کافی نیست که تمام میخواران را مسئول این جنایت معرفی کند؟

فراموش نمی کنم که در ایام کودکیم یک پرده نقاشی دیدم که تصویر یک دختر مهتابی را در زیر نور مهتاب نشان میداد. دختر دستهایش را به آسمان دراز کرده دور خود میچرخید. مانند گلی بود که بخواهد به آسمان پرواز کند.
دختر مهتابی این تن پوست کنده ای بود که میلرزید و تمام تختخواب را تکان میداد؛ درحالیکه بیماران دیگر بیمارستان دردهای خود را از یاد برده و زیر لحافهای خود قوز کرده بودند. گاهی که در میان آن گوشتهای مرده هنوز عصبی زنده پیدا میشد، فریاد تازه ای از دور بگوش میرسید. فریادی عجیب و هولناک دلها را ریش ریش می کرد و از دیوارها می گذشت و ستونهای زیرزمین را می لرزانید و لحظه ای تمام بیمارستان را وحشت فرا می گرفت و بدنبال آن سکوت مرگباری بر تمام ساختمان حکمفرما می گشت. سرپرستار بزانو افتاده بود و میگریست.

می گفت:«خدا نجاتش بدهد، اینکه از مرگ هم بدتر است!»
ضجه های مهیب او گاه و بیگاه در تمام شب ادامه داشت. در اطاق خواب دراز کشیده بودم؛ نمی توانستم چشمهایم را ببندم. فریادهای دردناک او گلویم را می فشرد. خدایا کی صبح می شود؟ کی روشنائی جلوه می کند، مغزم پر از افکار تیره و تار بود... این چه بی عدالتی است! از یکسو جوانهای سالم را در جنگلها هزار هزار بکشتن میدهند و از سوی دیگر طبیب را مجبور می کنند تا با کوشش بسیار تکه گوشتی را که در عذاب غوطه میخورد و مرگش حتمی است زنده نگاه دارد...

در آن شب که بیخواب شدم چندین بار دستم از وسوسه جنایت لرزید، تا آنکه بالاخره فریادهایش پایان یافت و خاموشی و تیرگی خانه درد را فرا گرفت. صبح ببالینش رفتم. روپوش چهره اش را باز کرده گریستم. از میان این جسد متعفن چشمان آبی و آرام او مانند گلهای آسمانی رنگی که در کنار چشمه سارها غنچه می کنند، بآرامی تمام بمن نگاه میکردند و میگفتند:«مرا فراموش مکن».

زیر لحاف خون تمام بستر را فرا گرفته بود. با شک و تردید بازویش را بلند کردم، دیدم آن رگ پاره شده بود... پاره شده بود یا آنرا پاره کرده بودند؟

THE JACKET:

 

 

تنها چیزی که می تونم راجع به این فیلم بگم اینه که گریه کردم، با دیدن این فیلم گریه کردم در حالی که این فیلم چیزی به عنوان غم و اندوه نداشت. از شادی گریه کردم.

 

داستان فیلم:

فیلم با این جمله شروع می شه:"اولین بار که مُردم 27 سالم بود و سرباز بودم و فکر می کردم زنده ام در حالی که مرده بودم"

داستان از این قراره که تیری به سر سربازی به اسم "جک استارکس" (Adrien Brody) که 27 سال داره برخورد می کنه که باعث فراموشیه موقت اون می شه. روزی که داشت توی جاده ای که هیچ کس نبود قدم می زده با دختر بچه ای به اسم "جکی"(Keira Knightley) آشنا می شه که مادرش "جین" مست کنار خیابون افتاده و ماشینشون خراب شده بوده. دختر بچه با حسی که از اون مرد پیدا می کنه پلاک شناسایی مرد رو ازش برای یادگاری می گیره. جک به اون ها کمک می کنه و می ره و سوار یک ماشین تو راهی می شه که یک دزد سوار اونه و دزد توی راه پلیسی رو می کشه که با فراموشیه جک قتل به گردن خودش می اوفته و اون رو به کلینیک بیماران روانی می فرستن.

جک تحت آزمایشات دکتری به اسم "بکر" قرار می گیره و با یک جاکت توی سرد خونه ی مرده ها زندانی می شه و از سال 1992 به سال 2007 سفر می کنه. و خودش رو جلوی در کافه ای می بینه. دختری از کافه بیرون میاد و اون رو سوار می کنه و برای اینکه شب عیده و جک نمی دونه کجا می خواد بره. جک رو به خونش می بره تا از سرما یخ نزنه. در اونجا جک پلاک خودش رو می بینه و می فهمه اون دختر جکیه و دختر بخاطر فضولی اون رو بیرون می کنه. و جک در سال 1992 بیدار می شه. اتفاقات طوری رخ می دن که جک چند بار دیگه به اون سال سفر می کنه و جکی اون رو باور می کنه و در همون حین زمان مرگ خودش رو می فهمه و با جک برای همیشه وداع می کنه و می گه این آخرین باره که من توی اون جاکت می رم. در سال 1992 با اطلاعاتی که از سال 2007 داشت به دکتری به اسم "لارنسون" کمک می کنه که "بابک یزدی" پسر دوستش "جمیله" رو از بیماری نجات بده. اون دکتر هم به جک کمک می کنه که بتونه نامه ای برای جین بنویسه و به در خونشون ببره که در اون نامه نوشته شده بود:"تو یک روز که مستی با آتش سیگارت می میری و دیگه هیچ وقت دخترت روی خوشی رو نمی بینه. جکی رو دیگه "پتال" صدا نزن چون خوشش نمی یاد". جک بر می گرده . جکی کوچولو و مادرش پشت سر اون گریه می کنن. جک به جکی می گه:"همیشه خوب باش". جک در راه برگشت به کلینیک پاش لیز می خره و ضربه مغزی می شه و در آخرین لحظه به دکتر می گه من رو با جاکت توی سرد خونه بذارین. اون هام این کار رو می کنن و جک باز هم در سال 2007 بیدار می شه جلوی همون کافه و دوباره همون دختر سوارش می کنه. با این تفاوت که این بار یه خانوم دکتره و مادرش هم زنده است. و این بهشت جک می شه.

 

"من توصیف این فیلم رو از بهشت و جهنم تحسین می کنم. بهشت و جهنم همین جاست"

 

 

Year:

  2005

Stars:

  Adrien Brody, Keira Knightley, Jake Broder, Fish, Kris Kristofferson, Jennifer Jason Leigh, Jason Lewis, Kelly Lynch, MacKenzie Phillips, Brad Renfro

Directed by:

  John Maybury

Cinema release date:
  13/05/2005
Running time:
  103 mins
Distributor:
  Warner Bros

 

 

jacket

jacket

jacket

jacket

jaCKET

jacket

jacket

 

کلاغ:

چند ماهی بود نقاشی نکرده بودم و طرحی نکشیده بودم. یهو هوس کردم نقاشی کنم.
مثل همیشه که ایده ای نداشتم رفتم شروع کردم به خط خطی کردن و یه طرح از تو خط خطی ها در آوردن یه طرح چند میلی متری به شکل یه پرنده و حالا وقت کشیدن بزرگش بود و در نتیجه این از آب در اومد بهم یه حسی داد !!!
نمی دونم نظر شما در باره ی این نقاشی چیه ؟؟؟
 
کلاغ های قیل و قال پرست